زندگینامه پیامبر اکرم قسمت دهم

از بعثت تا هجرت

  

تاريخ و زمان بعثت

درباره تاريخ بعثت رسولخدا(ص)در روايات و احاديث‏شيعه و اهل سنت اختلاف است و مشهور ميان علماء ودانشمندان شيعه آن است كه بعثت آنحضرت در بيست وهفتم رجب سال چهلم عام الفيل بوده،چنانچه مشهور ميان علماءو محدثين اهل سنت آن است كه اين ماجرا در ماه‏مبارك رمضان آن سال انجام شده كه در شب و روز آن نيزاختلاف دارند،كه برخى هفده رمضان و برخى هيجدهم و جمعى نيز تاريخ آنرا بيست و چهارم آن ماه دانسته‏اند. (1) و البته در پاره‏اى از روايات شيعه نيز بعثت رسولخدا(ص)درماه رمضان ذكر شده مانند روايت عيون الاخبار صدوق(ره)كه‏متن آن اينگونه است كه:

وقتى شخصى به نام فضل از امام رضا عليه السلام مى‏پرسدكه چرا روزه فقط در ماه مبارك رمضان فرض شد و در سايرماهها فرض نشد؟امام عليه السلام در پاسخ او فرمود:

«لان شهر رمضان هو الشهر الذى انزل الله تعالى فيه القرآن...»

تا آنجا كه ميفرمايد:«...و فيه نبى محمد صلى الله عليه و آله‏»-يعنى بدانجهت كه ماه رمضان همان ماهى است كه خداى‏تعالى قرآن را در آن نازل فرمود...و همان ماهى است كه‏محمد(ص)در آن به نبوت برانگيخته شد... (2) كه چون مخالف با روايات ديگر شيعه در اينباره بوده است.

مرحوم مجلسى احتمال تقيه در آن داده،و يا فرموده كه بايد حمل بر برخى‏معانى ديگرى جز معناى بعثت اصطلاحى شود،زيراتاريخ بيست و هفتم ماه رجب بنظر آن مرحوم نزد علماى اماميه‏مورد اتفاق و اجماع بوده و گفته است:«...و عليه اتفاق‏الامامية‏».

و اما نزد محدثين و علماى اهل سنت همانگونه كه گفته شدمشهور همان ماه رمضان است (3) ،اگر چه در شب و روز آن‏اختلاف دارند،و در برابر آن نيز برخى از ايشان دوازدهم ماه‏ربيع الاول و يا دهم آن ماه،و برخى نيز مانند شيعه‏بيست و هفتم رجب را تاريخ بعثت دانسته‏اند. (4) و بدين ترتيب‏اقوال درباره تاريخ ولادت آنحضرت بدين شرح است:

1-بيست و هفتم ماه رجب و اين قول مشهور و يا مورد اتفاق‏علماى شيعه و برخى از اهل سنت است (5) .

2-ماه رمضان(17 يا 18 يا 24 آن ماه)و اين قول نيز مشهور نزدعامه و اهل سنت است (6) .

3-ماه ربيع الاول(دهم و يا دوازدهم آن ماه)و اين قول نيز ازبرخى از اهل سنت نقل شده (7) .

و اما مدرك اين اقوال:مدرك شيعيان در اين تاريخ يعنى 27 رجب،رواياتى است‏كه از اهل بيت عصمت و طهارت رسيده مانند رواياتى كه در كتاب شريف كافى از امام صادق عليه السلام و فرزند بزرگوارش‏حضرت موسى بن جعفر عليه السلام روايت‏شده،و نيز روايتى كه‏در امالى شيخ(ره)از امام صادق عليه السلام نقل شده است (8) و از آنجا كه‏«اهل البيت ادرى بما فى البيت‏»گفتار اين‏بزرگواران براى ما معتبرتر از امثال عبيد بن عمير و ديگران است.

و اما اهل سنت كه عموما ماه رمضان را تاريخ بعثت‏دانسته‏اند مدرك آنها در اين گفتار اجتهادى است كه از چند نظرمخدوش و مورد مناقشه است،و آن اجتهاد اين است كه فكركرده‏اند بعثت رسولخدا توام با نزول قرآن بوده،و نزول قرآن نيزطبق آيه كريمه:شهر رمضان الذى انزل فيه القرآن... (9) در ماه‏مبارك رمضان انجام شده،و با اين دو مقدمه نتيجه‏گيرى كرده‏و گفته‏اند:بعثت رسولخدا در ماه رمضان بوده است،در صورتيكه‏هر دو مقدمه و نتيجه‏گيرى مورد خدشه است زيرا:

اولا-اين گونه آيات كه با لفظ‏«انزال‏»آمده بگفته اهل‏تفسير و لغت مربوط به نزول دفعى قرآن كريم است-چنانچه مقتضاى لغوى آن نيز همين است-نه نزول تدريجى آن،و دراينكه نزول دفعى آن به چه صورتى بوده و معناى آن چيست.

اقوال بسيارى وجود دارد كه نقل و تحقيق در اينباره از بحث‏تاريخى ما خارج است.و قول مشهور آن است كه ربطى به‏مسئله بعثت رسولخدا(ص)كه بگفته خود آنها بيشتر از چند آيه‏معدود بر پيغمبر اكرم نازل نشد ندارد،و مربوط است‏به نزول‏دفعى قرآن بر بيت المعمور و يا آسمان دنيا-چنانچه سيوطى وديگران در ضمن چند حديث در كتاب در المنثور و اتقان از ابن‏عباس نقل كرده‏اند-و عبارت يكى از آن روايات كه سيوطى‏آنرا در در المنثور در ذيل همين آيه از ابن عباس روايت كرده‏اينگونه است كه گفته است:

«شهر رمضان و الليلة المباركة و ليلة القدر فان ليلة القدر هى‏الليلة المباركة و هى فى رمضان،نزل القرآن جملة واحدة من‏الذكر الى البيت المعمور،و هو موقع النجوم فى السماء الدنيا،حيث وقع القرآن،ثم نزل على محمد(ص)بعد ذلك‏فى الامر و النهى و فى الحروب رسلا رسلا» (10) .

يعنى ماه رمضان و شب مبارك و شب قدر كه شب قدرهمان شب مبارك است كه در ماه رمضان است و قرآن در آنشب يكجا از مقام ذكر به بيت المعمور يعنى محل وقوع‏ستارگان در آسمان دنيا نازل شد و سپس تدريجا پس از آن‏در مورد امر و نهى و جنگها بر محمد(ص)فرود آمد.

و به اين مضمون حدود ده روايت از او نقل شده است.

و متن روايت ديگرى كه از طريق ضحاك از ابن عباس‏روايت كرده چنين است:

«نزل القرآن جملة واحده من عند الله من اللوح المحفوظ الى‏السفرة الكرام الكاتبين فى السماء الدنيا فنجمه السفرة على‏جبرئيل عشرين ليلة،و نجمه جبرئيل على النبى عشرين‏سنة‏» (11) .

يعنى قرآن يكجا از نزد خداى تعالى از لوح محفوظ به‏سفيران(فرشتگان)گرامى و نويسندگان آن در آسمان دنيانازل گرديد و آن سفيران در بيست‏شب تدريجا آنرا برجبرئيل نازل كردند،و جبرئيل نيز در بيست‏سال آنرا بررسول خدا نازل كرد.

اين درباره اصل نزول قرآن در ماه مبارك رمضان و شب قدر.

و ثانيا-در مورد قسمت دوم استدلال ايشان كه نزول قرآن راتوام با بعثت رسولخدا(ص)دانسته‏اند.آن نيز مخالف با گفتار خودشان بوده و مخدوش است،زيرا عموم مورخين و محدثين اهل‏سنت معتقدند كه نبوت و بعثت رسولخدا در آغاز بصورت رؤيا ودر عالم خواب بوده و پس از گذشت مدتها كه برخى آنرا شش‏ماه و برخى سه سال و برخى كمتر و بيشتر دانسته‏اند در عالم‏بيدارى به آنحضرت وحى شد و جبرئيل بر آن بزرگوار نازل گرديدو قرآن را آورد.

و اين جزء نخستين حديثهاى صحيح بخارى است كه ازعايشه نقل كرده كه گويد:

اول ما بدى‏ء به رسول الله(ص)من الوحى الرؤيا الصادقه‏فى النوم و كان لا يرى رويا الا جاءت مثل فلق الصبح،ثم‏حبب اليه الخلاء فكان يخلو بغار حراء فيتحنث فيه الليالى‏ذوات العدد قبل ان ينزع الى اهله و يتزود لذلك،ثم يرجع‏الى خديجه فيتزود لمثلها،حتى جائه الحق و هو فى غارحراء،فجاءه الملك فقال:اقرا...

و البته ما در آينده روى اين حديث و ترجمه آن مشروحا بحث‏خواهيم كرد،و اين مطلب را تذكر خواهيم داد كه در اين حديث‏جاى اين سئوال هست كه آيا عايشه اين حديث را از چه كسى‏نقل كرده و آيا گوينده حديث رسولخدا(ص)بوده يا ديگرى،زيرا خود عايشه كه در هنگام نبوت رسولخدا(ص)هنوز بدنيانيامده بود و قاعدتا اين روايت را از ديگرى نقل كرده است،ولى در اينجا از او نام نبرده...!

مگر اينكه بگويند:اين اجتهاد و نظريه خود ايشان بوده كه‏در اينباره اظهار كرده‏اند كه در اينصورت اين روايت‏خود عايشه‏است و نظريه او است كه در اينباره اظهار داشته و از باب حجيت‏روايت‏خارج شده و مانند نظرات ديگر ميشود كه لابد براى‏امثال بخارى كه كتاب خود را با امثال آن افتتاح و آغاز كرده‏حجيت داشته...و بهر صورت پاسخ اين سئوال را بايد آنهابدهند!

ولى اين مطلب بخوبى از اين حديث معلوم ميشود كه ميان‏نزول وحى بر رسول خدا و نزول قرآن فاصله زيادى وجود داشته وتوام با يكديگر نبوده و در نهايه ابن اثير در ماده‏«جزء»در ذيل‏حديث‏«الرؤيا الصالحة جزء من سبعين جزء من النبوة‏» (12) آمده است كه گويد:

«و كان فى اول الامر يرى الوحى فى المنام و دام كذلك نصف‏سنة،ثم راى الملك فى اليقظة‏». (13)

و نظير اين گفتار را سيوطى در كتاب اتقان ذكر كرده (14) .

و بلكه برخى از ايشان فاصله ميان بعثت رسولخدا(ص)ونزول قرآن را چنانچه گفتيم سه سال دانسته و به اين مطلب‏تصريح كرده‏اند،كه يكى از آنها روايت زير است كه ابن كثيرآنرا صحيح و معتبر دانسته و آن روايت امام احمد بن حنبل است‏كه بسند خود از شعبى روايت كرده كه گويد:

«ان رسول الله(ص)نزلت عليه النبوة و هو ابن اربعين سنة،فقرن بنبوته اسرافيل ثلاث سنين،فكان يعلمه الكلمة و الشى‏ءو لم ينزل القرآن،فلما مضت ثلاث سنين قرن بنبوته جبرئيل،فنزل القرآن على لسانه عشرين سنة،عشرا بمكة و عشرابالمدينة،فمات و هو ابن ثلاث و ستين سنة‏» (15) .

و نظير همين گفتار از ديگران نيز نقل شده (16) .

و البته ما اكنون در مقام بحث كيفيت نزول قرآن كريم ونزول دفعى و تدريجى و تاريخ نزول و بحثهاى ديگرى كه مربوطبه نزول قرآن است نيستيم،و اساسا آن بحثها از بحث تاريخى ماخارج است،و مرحوم علامه طباطبائى و ديگران در اينباره‏تحقيق و قلمفرسائى كرده‏اند كه ميتوانيد به كتاب الميزان وكتابهاى ديگر مراجعه نمائيد (17) و تنها در صدد پاسخگوئى به اين استدلال بوديم كه بعثت رسولخدا(ص)مقارن با نزول قرآن نبوده‏و از اين راه نميتوان تاريخ بعثت رسولخدا(ص)را بدست آورد.

 

واقعيت ‏بعثت از نگاه اهل بيت

بعثت پيغمبر اسلام يا برانگيخته شدن آن حضرت به مقام عالى نبوت و خاتميت، حساس‏ترين فراز تاريخ درخشان اسلام است.بعثت پيغمبر درست درسن چهل سالگى حضرت انجام گرفت. پيشتر گفتيم كه پيغمبر تا آن زمان تحت مراقبت روح القدس قرار داشت، ولى هنوز پيك وحى بر وى نازل نشده بود. قبلا علائمى ازعالم غيب دريافت مى‏داشت، ولى مامور نبود كه آن را به آگاهى خلق هم برساند.

ميان مردم قريش و ساكنان مكه رم بود كه سالى يك ماه را به حالت گوشه گيرى و انزوا در نقطه خلوتى مى‏گذرانيدند. (1) درست روشن نيست كه انگيزه آنها از اين گوشه‏گيرى چه بوده است، اما مسلم است كه اين رسم در بين آنها جريان داشت و معمول بود.

نخستين فرد قريش كه اين رسم را برگزيد و آن را معمول داشت عبدالمطلب جد پيغمبر اكرم بود كه چون ماه رمضان فرا مى‏رسيد، به پاى كوه حراء مى‏رفت، و مستمندان را كه از آنجا مى‏گذشتند، يا به آنجا مى‏رفتند، طعام مى‏كرد. (2)

به طورى كه تواريخ اسلام گواهى مى‏دهد،پيغمبر نير پيش از بعثت‏به عادت مردان قريش، بارها اين رسم را معمول مى‏داشت. از شهر و غوغاى اجتماع فاصله مى‏گرفت، و به نقطه خلوتى مى‏رفت، و به تفكر و تامل مى‏پرداخت.

پيغمبر حتى در زمانى كه كودك خردسالى بود، و در قبيله بنياسد تحت مراقبت دايه خود «حليمه‏» قرار داشت نيز باز بازى كردن با بچه‏ها دورى مى‏گزيد و به كوه حراء مى‏آمد و به فكر فرو مى‏رفت. (3) بنابراين انس وى به «كوه حراء» بى‏سابقه نبود.

در مدتى كه بعدها در «حراء» به سر مى‏برد،غذايش نان «كعك‏» و زيتون بود، و چون به اتمام مى‏رسيد، به خانه بازمى‏گشت ء تجديد قوت مى‏كرد. گاهى هم همسرش خديجه باريش غذا مى‏فرستاد. غذائى كه در آن زمان‏ها مصرف مى‏شد، مختصرو ساده بود. (4)

پيغمبر چند سال قبل از بعثت، سالى يك ماه در حرا به سر مى‏برد، و چون روز آخر باز مى‏گشت، نخست‏خانه خدا را هفت دور طواف مى‏كرد، سپس به خانه مى‏رفت. (5)

كوه حراء امروز در حجازبه مناسبت اين كه محل بعثت پيغمبر بوده است، «جبل النور» يعنى كوه نور خوانده مى‏شود. حراء در شمال شهر مكه واقع است، و امروز تقريبا درآخر شهر در كنارجاده به خوبى ديده مى‏شود. كوه‏هاى حومه مكه اغلب بهم پيوسته است و از سمت‏شمال تا حدود بندر «جده‏» واقع در 70 كيلومترى مكه و كنار درياى سرخ امتداد دارد.

اين سلسله جبال كه از يك سو به صحراى «عرفات‏» و سرزمين «منا» وشهر «طائف‏» و از سوى ديگر به طرف «مدينه‏» كشيده شده است، با دره‏هاى و بيابان‏هاى خشك و سوزان و آفتاب طاقت‏فرساى خود شايد بهترين نقطه‏اى است كه آدمى را در انديشه عميق خودشناسى و خداشناسى و دورى از تعلقات جسمانى و تعينات صورى و مادى فرو مى‏برد.

كوه حراء بلندترين كوه‏هاى اطراف مكه است، و جدا از كوه‏هاى ديگر به نحو بارزى سر به آسمان كشيده و خودنمائى مى‏كند. هرچه بيننده به آن نزديك‏تر مى‏شود، مهابت و جلوه كوه بيشتر مى‏گردد. از ان بلندى د زمان خود پيغمبر قسمتى از خانه‏هاى مكه پيدا بود، و امروز قسمت زيادترى از شهر مكه پيداست. قله كوه نيز درپشت‏بام‏ها و از توى اطاق‏هاى بعضى از طبقات ساختمان‏هاى مكه به خوبى پيدا است.

«غار حراء» كه در قله كوه قرار دارد، بسيار كوچك و ساده است. در حقيقت غار نيست، تخته سنگى عضيم به روى دو صخره بزرگ‏ترى غلت‏خورده و بدين گونه تشكيل غار حراء داده است. دهنه غار حراء داده است. دهنه غار به قدير است كه انسان مى‏تواند وارد و خارج شود. كف آن هم بيش از يك متر و نيم براى نمازگزاردن جا دارد.

غار حراء جائى نبوده كه هركس ميل رفتن به آنجا كند، و محلى نيست كه انسان بخواهد به آسانى در آن بياسايد. فقط يك چيز براى افراد دورانديش در آنجا به خوبى به چشم مى‏خورد، و آن مشاهده كتاب بزرگ آفرينش و قدرت لايزال خداوند بى زوال است كه در همه جاى آن نقطه حساس پرتو افكنده و آسمان و زمين را به نحو محسوسى آرايش داده است! براساس تحقيقى كه ما نموده‏ايم پيغمبر مانند جدش عبدالمطلب در پاى كوه حراء فى‏المثل در خيمه به سر مى‏برده و رهگذران را پذيرائى مى‏كرده و فقط گاهگاهى به قله كوه مى‏رفته و به تماشاى جمال آفرينش مى‏پرداخته است كه از جمله لحظه نزول وحى، در روز 27 ماه رجب بوده است.

به طورى كه قبلا يادآور شديم، پيغمبر قبل از بعثت هم حالاتى روحانى داشته و تحت مراقبت روح‏القدس گاهى تراوشاتى غيبى مى‏ديده و اسرارى بر آن حضرت مكشوف مى‏شده است. هنگامى كه پانزده سال بيش نداشت، گاهى صدائى مى‏شنيد، ولى كسى را نمى‏ديد.

هفت‏سال متوالى بود كه نور مخصوصى مى‏ديد و تقريبا شش سال مى‏گذشت كه زمزمه‏اى از پيغمبر مى‏شنيد، ولى درست نمى‏دانست موضوع چيست؟

چون ازن اخبار را براى همسرش خديجه بازگو مى‏كرد، خديجه مى‏گفت: «تو كه مردى امين و راستگو و بردبار هستى و دادرس مظلومانى و طرفدار حق و عدالت هستى و قلبى رؤوف و خوئى پسنديده دارى و در مهمان‏نوازى و تحكيم پيوند خويشاوندى سعى بليغ مبذول مى‏دارى، اگر مقامى عالى در انتظارت باشد، جاى شگفتى نيست. (6)

هنگامى كه به سن سى و هفت‏سالگى ميل به گوشه گيرى و انزواى از خلق پيدا كرد، چندين بار در عالم خواب، سروش غيبى، سخنانى به گوشش سرود، و او را از اسرار تازه‏اى آگاه ساخت، بعدها نيز در پاى كوه حراء و ميان راه‏هاى مكه بارها منادى حق بر او بانگ زد. در هر نوبت صدا را مى‏شنيد ولى صاحب صدا را نمى ديد!

در يكى از روزها كه در دامنه كوه حراء گوسفندان عمويش ابوطالب را مى‏چرانيد، شنيد كسى از نزديك او را صدا مى‏زند و مى‏گويد: يا رسول الله! ولى به هرجا نگريست كسى را نديد. چون به خانه آمد و موضوع را به خديجه اطلاع داد، خديجه گفت: اميدوارم چنين باشد. (7)

روز بيست وهفتم ماه رجب محمد بن عبدالله مرد محبوب مكه و چهره درخشان بنى هاشم در غار حراء آرميده بود و مانند اوقات ديگر از آن بلندى به زمين و زمان و ايام و دوران و جهان و جهانيان مى‏انديشيد.مى‏انديشيد كه خداى جهان جامعه انسانى را به عنوان شاهكار بزرگ خلقت و نمونه اعلاى آفرينش خلق نمده و همه گونه لياقت و استعداد را براى ترقى و تعالى به او داده است. همه چيز را برايش فراهم نموده تا او در سير كماليخودنانى به كف آرد و به غفلت نخورد. ولى مگر افراد بشر به خصوص ملت عقب مانده و سرگردان عرب و بالاخص افراد خوش‏گذران و مال دوست و مال‏دار قريش در اين انديشه‏ها هستند؟ آنها جز به مال و ثروت خود و عيش و نوش و سود و نزول ثروت خود به چيزى نمى‏انديشند. شراب و شاهد و ثروت و درآمد، ربا و استثمار مردم نگون‏بخت و نيازمند، تنها انديشه‏اى است كه آنها رد سر مى‏پرورانند...

اينك «او» درست چهل سال پرحادثه را پشت‏سر نهاده است. تجربه زندگى و پختگى فكر و اراده‏اش و استحكام قدرت تعقلش به سرحد كمال رسيده، و از هر نظر براى انجام سؤوليت‏بزرگ پيغمبرى آماده است. آيا در تمام قلمرو عربستان و دنياى آن روز جز او چه كسى بود كه از جانب خداوند عالم شايستگى رهبرى خلق را داشته باشد.

رهبرى كه سرآمد رهبران بزرگ و گذشته جامعه انسانى باشد، و انسان‏هاى شرافتمند بر شخصيت ذاتى و ربيت‏خانوادگى و سوابق درخشان و ملكات فاضله و صفات پسنديده او صحه بگذارند؟ او نوه ابراهيم بت‏شكن خليل خدا و اسماعيل ذبيح و فرزند هاشم سيد و سرور عرب و نوه عبدالمطلب، بزرگ و داناى قريش است. پدر در پدر و مادر در مادر شكوفان و درخشان و فروزان است.

او از سلامتى كامل جسم و جان برخورداد بود كه نتيجه وراثت صحيح و سالم است. وراثتى كه پدران پاك و مادران پاك سرشت‏برايش باقى گذارده بودند. به طورى كه دنياى جاهليت هم با همه پليدى و تيرگى و تاريكيش، نتوانست آن را آلوده سازد، و چيزى از شرافت و حسب و نسب او بكاهد. (8)


نگاهى به احاديث‏
بعثت

دراينجا بايد اعتراف كرد كه ماجراى بعثت پيغمبر با همه اهميتى كه داشته است،در تورايخ درست نقل نشده است. به موجب آنچه در تفاسير قرآنى و احاديث اسلامى و تواريخ اوليه آمده است،عايشه همسرپيغمبر يا خواهرزادگان او عبدالله زبير و عروة بن زبير يا عمرو بن شرحبيل يا ابوميسره غلام پيغمبر، گفته‏اند: جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و به وى گفت: بخوان به نام خدايت; «اقرا باسم ربك الذى خلق‏» و پيغمبر فرمود: نمى توانم بخوانم; «ما انا بقارى‏» يا من خواننده نيستم; «لست‏بقارى‏». جبرئيل سه با پيغمبر را گرفت وفشار داد تا بار سوم توانست‏بخواند!

در صورتى كه; اولا جبرئيل از پيغمبر نخواست از روى نوشته بخواند. جز در يك حديث كه آن هم قابل اهميت نيست. بيشتر مى‏گويند منظور جبرئيل اين بوده كه هرچه او مى‏گويد پيغمبر هم آن را تكرار كند. در اين صورت بايد از ناقلين اين احاديث پرسيد: آيا پيغمبر عرب زبان در سن چهل سالگى قادر نبود پنج آيه كوتاه اول سوره اقرا يعنى; «اقرا باسم ربك الذى خلق، خلق الانسان من علق، اقرا و ربك الاكرم، الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم يعلم‏» را همان طور كه جبرئيل آيه آيه مى‏خوانده او هم تكرار كند؟ اين كار بيراى يك كودك پنج‏ساله آسان است تا چه رسد به داناى قريش!

از اين گذشته «وحى‏» به معناى صداى آهسته است. وقتى جبرئيل امين آيات قرآنى را بر پيغمبرنازل كرده است آن را آهسته تلفظ مى‏نموده و همان دم در سينه پيغمبر نقش مى‏بسته است. بنابراين هيچ لزومى نداشته كه هرچه را جبرئيل مى‏گفته است پيامبر مانند بچه مكتبى تكرار كند تا آن را از حفظ نمايد، و فراموش نكند!

ثانيا كسانى كه بعثت رابدين گونه نقل كرده‏اند هيچ كدام از نظر شيعيان قابل اعتماد نيستند. عايشه همسرپيغمبر هم كه شيعه و سنى ماجراى بعثت را در كليه منابع تفسير و حديث و تاريخ اسلامى بيشتراز وى نقل كرده‏اند، پنج‏سال بعد از بعثت متولد شده و از كسى هم نقل نمى‏كند، بلكه حديث وى به اصطلاح مرسل است كه قابل اعتماد نيست، و از پيش خود مى‏گويد: آغاز وحى چنين و چنان بوده است.

ثالثا معلوم نيست جمله «بخوان به نام خدايت‏» كه در ترجمه آيه اول درهمه تفسرهاى اسلامى اعم از سنى و شيعى آمده است‏يعنى چه؟ از حفظ بخواند، يا از رو بخواند؟ و گفتم كه هر دوى آنها خلاف واقع است.

رابعا مگر خدا و جبرئيل نمى‏دانسته‏اند پيغمبر درس نخوانده بود و چيز نمى‏نوشته كه دو بار از وى مى‏خواهند بخواند؟ و چون پيغمبر مى‏گويد: نمى‏توانم بخوانم، گرفتن آن حضرت و فشار دادن وى را چگونه مى‏توان توجيه كرد؟ آيا اگر كسى را فشار دادند باسواد مى‏شود؟ اين معنا درباره پيغمبران پيشين بى‏سابقه بوده است تا چه رسد به پيامبر خاتم (صلى الله عليه و آله)!!

خامسا هيچ كدام از مفسران اسلامى نگفته‏اند چرا اولين سوره قرآنى «بسم الله الرحمن الرحيم‏» نداشته است! بلكه همگى گفته‏اند آنچه روز بعثت نازل شد پنج آيه اوايل سوره اقرا بوده است از «اقرا بسم ربك الذى خلق‏» تا «ما لم يعلم‏».

سادسا دنباله حديث عايشه و ديگران كه مى‏گويد: «وقتى پيغمبر از كوه حراء برگشت‏سخت مضطرب بود! و چون به نزد خديجه آمد گفت: «زملونى زملونى‏» مرا بپوشانيد، مرا بپوشانيد. و او را پوشانيدند، و پس ازآن ماجرا را براى خديجه نقل كرد و گفت: «از سرنوشت‏خود هراسانم‏» و «خديجه او را برد نزد پسر عمويش ورقة بن نوفل كه نصرانى شده بود، و تورات و انجيل را مى‏نوشت و آن پير كهنسال نابينا گفت: اى خديجه! آنچه او ديده است همان پيك مقدسى است كه بر موسى نازل شده است‏» همگى برخلاف اعتقاد ما درباره پيامبر و ظواهر امر است. (9)

علامه فقيد شيعه سيد عبدالحسين شرف الدين عاملى در كتاب پرارج «النص والاجهاد» تنها كسى است كه براى نخستين بار متوجه قسمتى از اشكالات اين حديث‏شده و مى نويسد: «مى‏بينيد كه اين حديث (حديث عايشه) صريحا مى‏گويد پيغمبر بعد از همه اين ماجرا هنوز در امر نبوت خود و فرشته وحى پس از آن كه فرود آمده، و درباره قرآن بعد از نزول آن و از بيم و هراسى كه پيدا كرده نياز به همسرش داشت كه او را تقويت كند، و محتاج ورقة بن نوفل مرد غمگين نابيناى جاهى مسيحى بوده است كه قدم او را راسخ كند، و دلش را از اضطراب و پريشانى در آورد! محتواى اين حديث ضلالت و گمراهى است. آيا شايسته پيغمبر است كه از خطاب فرشته سر در نياورد؟ بنابراين حديث عايشه از لحاظ متن و سند مردود است.» (10)

در حديث ديگر مى‏گويد: «پيغمبر چنان از برخورد با جبرئيل بيمناك شده بود كه مى‏خواست‏خود را از كوه به زير بيندازد»، يعنى حالت‏شبيه بيمارى صرع! در روايت ديگر هم مى‏گويد: «تختى مرصع روى كوه حراء گذاشته شد، و تاجى مكلل به جواهر بر سر پيغمبر نهادند، و بعد به وى اعلام شد كه تو خاتم انبيا هستى‏»! و چيزهاى ديگر كه بازگو كردن آن چندش‏آور است.

راستى چقدر باعث تاسف است كه پانزده قرن پس از بعثت هنوز مسلمانان به درستى ندانند موضوع چه بوده و عثت‏خاتم انبيا چسان انجام گرفته است؟!! اين كوتاهى ازآن مورخان و دانشمندان اسلامى از شيعه و سنى است كه در اين قرون متمادى غفلت نموده و به تحقيق پيرامون آن نپرداخته‏اند، و فقط به ذكر و تكرار گفتار عايشه و ديگران اكتفا نموده‏اند!

ما پس از نقدى كه دانشمندا عالى‏مقام شيعه سيد شرف الدين عاملى بريك حديث‏بعثت (حديث عايشه) نوشته و توفيق ترجمه آن را يافتيم، به قسمت عمده‏اى از تفسير و حديث و تاريخ سنى وشيعى مراجعه نموديم، و با كمال تاسف به اين نتيجه رسيديم كه احاديث‏بعثت كاملا مغشوش است، و بيشتر آنها از راويان عامه است، كه نزد ما اعتبارى ندارند.متن همه آن احاديث‏بيز مضطرب و متناقض و برخلاف معتقدات شيعه و سنى است، و اسناد آن نيز مخدوش مى‏باشد.

به همين جهت مى‏بينيم «برهان الدين حلبى‏» كه خواسته است آنها را جمع كند و با هم سازش دهد، سخت‏به دست و پا افتاده، و گرفتار چه محذوراتى شده و در آخر هم نتوانسته است‏به نتيجه مطلوب برسد، بلكه بر ابهام و تناقض گوئى و سردرگمى موضوع افزوده است. (11)


ايراد ما به احاديث‏بعثت

كليه اين احاديث كه نخست از طريق اهل تسنن نقل شده و در كتاب‏هاى آنها آمده است و سپس به نقل از آنها به كتب شيعه هم سرايت كرده است، از درجه اعتبار ساقط مى‏باشد. در اينجا به چند نكته آن اشاره مى‏كنيم، و تفصيل را به كتاب خود «شعاع وحى برفراز كوه حراء» كه براى نخستين بار پرده از روى ماجراى مبهم بعثت‏برداشته است، حوالت مى‏دهيم. (12)

1- چنانكه گفتيم پيغمبر از زمان كدكى و ايام جوانى تا سى و هفت‏سالگى،بارها علائمى مى‏ديد كه از آينده درخشان او خبر مى‏داد. مانند ابريكه برسر او سايه افكنده بود، و خبرى كه راهب شهر «بصرى‏» در اردن راجع به پيغمبرى او به عمويشابوطالبداد، و آنچه روح القدس به وى مى‏گفت، و صداهائى كه مى‏شنيد. بنابراين هيچ معنا ندارد كه هنگام نزول وحى و برخورد با جبرئيل اين طور دست و پاى خود را گم كند، و نداند كه چه اتفاقى افتاده است، و بايد ورقة بن نوفل به داد او برسد!

2- پيغمبر از لحاظ نبوغ و استعداد و عقل بر همه مرد و زن مكه و قبائل عرب و مردم عصر برترى داشت. با توجه به اين حقيقت چگونه او پس از اعلام بنوت دچار وحشت و ترديد شده و به همسرش خديجه متوسل مى‏شود كه او را بگيرد تا به زمين نيفتد يا تقويت كند كه از شك و ترديد بدر آيد؟

3- آيا پس از ديدن پيك وحى و آوردن پنج آيه قرآن و اعلام اين كه تو پيغمبر خدائى و من جبرئيل هستم، و مشاهده جرئيل با آن عظمت، ديگر جاى اين بود كه پيغمبر درباره وحى آسمانى و تكليف خود دچار ترديد شود، يا احتمال دهد موضوع حقيقت نداشته باشد؟!

4- تخت و تاج و ساير تشريفات تعينات صورى است و تناسب با سلاطين و پادشاهان دارد، نه مقام معنوى نبوت كه بايد با كمال سادگى و دور از هرگونه تشريفات مادى انجام گيرد. دور نيست كه سازندگان اين حديث‏به تقليد از تاج‏گذارى پادشاهان ايران، خواسته‏اند براى پيغمبر عربى هم در عالم خيال چنين صحنه‏اى بسازند!


واقعيت‏
بعثت از ديدگاه شيعه

ماجراى بعثت‏بدان گونه كه قبلا گذشت موضوعى نبود كه يك فرد مسلمان معتقد به آن باشد، و پى‏برد كه خاتم انبيا چگونه به مقام عالى پيغمبرى رسيده است. ما پس از بررسى‏هاى لازم از مجموع نقل‏ها به اين نتيجه رسيده‏ايم كه آنچه در منابع شيعه و احاديث‏خاندان نبوت رسيده است، واقعيت‏بعثت را چنان روشن مى‏سازد كه هيچ يك از اشكالات گذشته مورد پيدا نمى‏كند.

از جمله احاديثى كه بازگو كننده حقيقت‏بعثت است و آغاز وحى را به خوبى روشن مى‏سازد، روايتى است كه ذيلا از لحاظ خوانندگان مى‏گذرد:

پيشواى دهم ما حضرت امام هادى (عليه السلام) مى‏فرمايد: «هنگامى كه محمد (صلى الله عليه و آله) ترك تجارت شام گفت و آنچه خدا از آن راه به وى بخشيده بودبه مستمندان بخشيد، هر روز به كوه حراء مى‏رفت و از فراز آن به آثار رحمت پروردگار مى‏نگريست، و شگفتى‏هاى رحمت و بدايع حكمت الهى را مورد مطالعه قرار مى‏داد.

به اطراف آسمان‏ها نظر مى‏دوخت، و كرانه‏هاى زمينو درياها و دره‏ها و دشت‏ها و بيابان‏ها را از نظر مى‏گذرانيد، و از مشاهده آن همه آثار قدرت و رحمت الهى، درس عبرت مى‏آموخت.

ازآنچه مى‏ديد، به ياد عظمت‏خداى آفريننده مى‏افتاد. آن گاه با روشن بينى خاصى به عبادت خداوند اشتغال مى‏وزيد. چون به سن چهل سالگى رسيد خداوند نظر به قلبوى نمود، دل او را بهترين و روشنترين و نرمترين دلها يافت.

در آن لحظه خداوند فرمان داد درهاى آسمان‏ها گشوده گردد. محمد (صلى الله عليه و آله) از آنجا به آسمان‏ها مى‏نگريست، سپس خدا به فرشتگان امر كرد فرود آيند، و آنها نيز فرود آمدند، و محمد (صلى الله عليه و آله) آنها را مى‏ديد. خداوند رحمت و توجه مخصوص خود را از اعماق آسمان‏ها به سر محمد (صلى الله عليه و آله) و چهره او معطوف داشت.

در آن لحظه محمد (صلى الله عليه و آله) به جبرئيل كه در هاله‏اى از نور قرار داشت نظر دوخت. جبرئيل به سوى او آمد و بازوى او را گرفت و سخت تكان داد و گفت: اى محمد! بخوان. گفت چه بخوانم؟ «ما اقرا»؟

جبرئيل گفت: «نام خدايت را بخوان كه جهان و جهانيان را آفريد. خدائى كه انسان را از ماده پست آفريد (نطفه). بخوان كه خدايت‏بزرگ است. خدائى كه با قلم دانش آموخت و به انسان چيزهائى ياد داد كه نمى‏دانست‏». پيك وحى، سالت‏خود را به انجام رسانيد، و به آسمان‏ها بالا رفت. محمد (صلى الله عليه و آله) نيز از كوه فرود آمد. از مشاهده عظمت و جلال خداوند و آنچه به وسيله وحى ديده بود كه از شكوه و عظمت ذات حق حكايت مى‏كرد،بى‏هوش شد، و دچار تب گرديد.

از اين كه مبادا قريش و مردم مكه نبوت او را تكذيب كنند، و به جنون و تماس با شيطان نسبت دهند، نخست هراسان بود. او ازروز نخست‏خردمندترين بندگان خدا و بزرگترين آنها بود. هيچ چيز مانند شيطان و كارهاى ديوانگان و گفتار آنان را زشت نمى‏دانست.

در اين وقت‏خداوند اراده كرد به وى نيروى بيشترى عطا كند، و به دلش قدرت بخشد. بدين منظور كوه‏ها و صخره‏ها و سنگلاخها رار براى او به سخن در آورد. به طورى كه به هر كدام مى‏رسيد، اداى احترام مى‏كرد. و مى‏گفت: السلام عليك يا حبيب الله! السلام عليك يا ولى الله! السلام عليك يا رسول الله! اى حبيب خدا مژده باد كه خداوند تو را از همه مخلوقات خود، آنها كه پيش از تو بوده‏اند، و آنها كه بعدها مى‏آيند برتر و زيباتر و پرشكوه‏تر و گرامى‏تر گردانيده است.

از اين كه مبادا قريش تو را به جنون نسبت دهند، هراسى به دل راه مده. زيرا بزرگ كسى است كه خداوند جهان به وى بزرگى بخشد، و گرامى بدارد! بنابراين از تكذيب قريش و سركشان عرب ناراحت مباش كه عنقريب خدايت تو را به عالى‏ترين مقام خواهد رسانيد، و بالاترين درجه را به تو خواهد داد.

پس از آن نيز پيروانت‏به وسيله جانشين تو على بن ابيطالب (عليه السلام) ازنعمت وصول به دين حق برخوردار خواهند شد، و شادمان مى‏گردند. دانش‏هاى تو به وسيله دروازه شهرستان حكمت و دانشت على بن ابيطالب در ميان بندگان و شهرها و كشورها منتشر مى‏گردد.

به زودى ديدگانت‏به وجود دخترت فاطمه (سلام الله عليها) روشن مى‏شود، و از وى و همسرش على، حسن و حسين كه سروران بهشتيان خواهند بود، پديد مى‏آيند.

عنقريب دين تو در نقاط جهان گشترش مى‏يابد. دوستان تو و برادرت على پاداش بزرگى خواهند يافت. لواى حمد را به دست تو مى‏دهيم، و تو آن را به برادرت على مى‏سپارى. پرچمى كه در سراى ديگر همه پيغمبران و صديقان و شهيدان در زير آن گرد مى‏آيند، و على تا درون بهشت پرنعمت فرمانده آنها خواهد بود.

من در پيش خود گفتم: «خدايا! اين على بن ابيطالب كه او را به من وعده مى‏دهى كيست؟ آيا او پسر عم من است؟ ندا رسيد اى محمد! آرى، اين على بن ابيطالب برگزيده من است كه به وسيله او اين دين را پايدار مى‏گردانم، و بعد از تو برهمه پيروانت‏برترى خواهد داشت. (13)

در اين حديث همه چيز راجع به آغاز كار پيغمبر گفته شده است. جاى تعجب است كه مفسران اسلامى به خصوص مفسران شيعه از اين حديث‏شريف و نقل آن درتفسير سوره اقرا غافل مانده‏اند، با اى نكه نكات جالب و تازه‏اى از تاريخ حيات پيغمبر را بازگو مى‏كند، كه مى بايد مسلمانان از آن آگاه گردند.

ملاحظه مى‏كنيد كه پيغمبر بدون هيچ گونه تشريفات مادى يا اشكالاتى كه در احاديث اهل تسنن بود، به مقام عالى پيغمبرى رسيد. با قدم‏هائى شمرده و ديدى وسيع و قدرتى خارق العاده به خانه بازگشت.

همين كه وارد خانه شد پرتوى از نور و بوئى خوش فضاى خانه را فرا گرفت. خديجه پرسيد اين چه نورى است؟ پيغمبر فرمود: اين نور نبوت است. اى خديجه! بگو لا اله الا الله و محمد رسول الله. سپس پيغمبر ماجراى بعثت را چنانكه اتفاق افتاده بود براى خديجه شرح داد و افزود كه جبرئيل به من گفت: «از اين لحظه تو پيغمبر خدائى‏».

خديجه كه از سالها پيش هاله‏اى از نور نبوت درسيما درخشان همسر محبوب خود ديده و از كردار و رفتار و گفتار او هزاران راز نهفته و شادى بخش خوانده بود گفت: به خدا دير زمانى است كه من در انتظار چنين روزى به سر برده‏ام، و اميدوار بودم كه روزى تو رهبر خلق و پيغمبر اين مردم شوى. (14)

بدين گونه محمد بن عبدالله برازنده‏ترين مردم قريش كه سوابق درخشان او نزد عموم طبقات روشن و از لحاظ ملكات فاضله و سجاياى اخلاقى و خصال روحى شهره شهر بود، برفراز كوه حراء از جانب خداوند يكتا به مقام عالى نبوت و رهبرى خلق برگزيده شد، و خاتم انبيا گرديد.


نظر ما در پيرامون بعثت پيغمبر (ص)

نكته اساسى كه قرآن در نزول وحى به پيغمبر بازگو مى‏كند، و متاسفانه كسى توجه نكرده است،اين است كه همه مفسران اسلامى نوشته‏اند، و در تمام احاديث نيز هست كه در روز بعثت فقط پنج آيه آغاز سوره «اقرا» بر پيغمبر نازل شد.

اين پنج آيه از «اقرا باسم ربك الذى خلق‏» آغاز مى‏گردد. و به «مالم يعلم‏» ختم مى‏شود. هيچ كس نگفته است «بسم الله‏» اين سوره كى نازل شده؟ و آيا نخستين سوره قرآن بسم الله داشته است‏يا نه؟ اگر داشته است چرا نگفته‏اند، و اگر نداشته است آيا بعدها آمده است، يا طور ديگر بوده؟ همگى سؤالاتى است كه پاسخى براى آن نمى‏بينيم.

ما پس از تحقيقا زياد به اين نتيجه رسيده‏ايم كه جبرئيل از پيغمبر خواست آيه «بسم الله الرحمن الرحيم‏» را كه در آغاز سوره بود، به زبان آورد. «اقرا باسم ربك‏» نيز به همين معنا است. باء «بسم‏» هم به گفته بعضى از مفسرين زائده است‏يعنى معنا ندارد و فقط براى زينت در كلام است. درحقيقت جبرئيل پس از قرائت «بسم الله الرحمن الرحيم‏» از آن حضرت خواست كه نام خدا يعنى بسم الله الرحمن الرحيم را قرائت كند. و آنرا به زبان آورد. ولى چون پيغمبر درآغازكارو اولين برخورد با پيك وحى نمى‏دانست نحوه قرائت نام خدا كه جبرئيل از وى مى‏خواست چگونه است، پرسيد: ما اقرا؟ يعنى; چه بخوانم، و نام خدا كه بايد قرائت كنم چيست و تركيب آن چگونه است؟ جبرئيل بار ديگر تكرار كرد و گفت:«بسم الله الرحمن الرحيم - اقرا بسم ربك الذير خلق -» يعنى نام خدايت را قرائت كن و بگو بسم الله الرحمن الرحيم.

در اين مورد چند حديث معتبر و بسيار جالب در چند منبع مهم اسلامى و شيعه هست كه از هر نظر جالب مى‏باشد. ولى جاى كمال تاسف است كه چرا مفسران ما اين دو حديث را در تفسير سوره «اقرا» نياورده‏اند. حديث اول دركتاب «كافى‏» باب (فضل قرآن) است كه امام صادق (عليه السلام) مى‏فرمايد: «نخستين چيزى كه بر پيغمبر نازل شد بسم الله الرحمن الرحيم - اقرا بسم ربك بود»!

حديث دوم در «عيون اخلارالرضا» شيخ صدوق از امام هشتم حضرت رضا (عليه السلام) روايت مى‏كند كه فرمود: «اولين بار كه جبرئيل بر پيغمبر (صلى الله عليه و آله) نازل شد گفت: «اعوذ بالله من الشيطان الرجيم - بسم الله الرحمن الرحيم - اقرا بسم ربك الذى خلق ...»

حديث‏سوم در «محاسن برقى‏» ج 1 ص 41 ازصفوان جمال روايت مى‏كند كه گفت‏حضرت صادق (عله السلام) قرمود: هيچ كتابى ازآسمان نازل نشد مگر اينكه در آغاز آن «بسم الله الرحمن الرحيم‏» بود. (15)

با توجه به اين سه حديث ارزنده و گويا، مى‏گوييم كه پيك وحى الهى سوره اقرا را به عكس آنچه مشهور است نخست هنگام بعثت‏باشش آيه آورد: آيه اول همان «بسم الله الرحمن الرحيم‏» بود. و از پيغمبر خواسته بود همان آيه اول يعنى; «بسم الله الرحمن الرحيم‏» را قرائت كند، يعنى قبل از هر چيز «بسم الله‏» بگويد و سرآغاز كارنبوت خود را با نام خدا آن هم بدان گونه كه خدا خواسته بود، هماهنگ سازد.

پس «اقرا بسم ربك‏» يعنى; نام خدايت را بخوان. مطابق نقل على بن ابراهيم قمى در تفسيرش، پيغمبر پرسيد چه بخوانم؟ جبرئيل مجددا گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم - اقرا بسم ربك الذى خلق‏». يعنى نام خدا را كه مامور هستى بخوانى، همين «بسم الله الرحمن الرحيم‏» است، و پيغمبر بار دوم «بسم الله‏» را براى نخستين بار خواند و با آن آشنا شد. همان كه خود پيغمبر بعدها به ما دستورداده است كه هيچ كارى را آغاز نكنيد مگر اين كه اول بگوييد: «بسم الله الرحمن الرحيم‏».

آرى، هنگامى كه حقايق اسلامى را برگزيدگان الهى بيان كنند، چنين خواهد بود، كه مردم بى‏خبر را با آنچه واقعيت دارد آشنا مى‏سازند.

به عبارت روشن‏تر آنچه خداوند به وسيله جبرئيل در آغاز وحى و اولين لحظه پيغمبرى خاتم انبيا (صلى الله عليه و آله) ازآنحضرت خواسته بود بهزبان آورد و قرائت كند فقط گفتن «بسم الله الرحمن الرحيم‏» بود! بقيه آيات همان طور كه پيكوحى مخواند مانند مواردبعديدردم در سيهه مقدس آن حضرت نقش مى‏بست و ديگر نيازى به تكرار پيغمبر نداشت تا از حفظ كند. اين بود واقعيت‏بعثت از زبان ائمه اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام)، و توضيح ما به طور اجمال.

زندگینامه پیامبر اکرم قسمت نهم

خديجه قبل از ازدواج با پيامبر(ص)

خديجه دختر خويلد بن اسد بن عبد العزى بن قصى بن كلاب‏بود كه نسب وى با رسول خدا«ص‏»در قصى بن كلاب متحدمى‏شود، مادرش: فاطمه دختر زائدة بن اصم از بنى معيص ابن عامر بن بؤى بود. عموما نوشته‏اند كه وى قبل از ازدواج‏با رسول خدا«ص‏»دو شوهر كرده بود:

اول-ابى هاله هند بن زراره تميمى-كه خديجه از او پسرى‏پيدا كرد و نامش را همانند نام خودش‏«هند»گذارد،و از اين‏«هند»رواياتى نيز در كتابهاى حديثى نقل شده،مانند روايات‏معروفى كه درباره اوصاف رسول خدا«ص‏»و شمائل آنحضرت‏از وى نقل شده و اهل حديث آنها را در كتابهاى خود نقل كرده‏اندنظير روايت صدوق‏«ره‏»در عيون الاخبار و معانى الاخبار و روايت‏مكارم الاخلاق،و غيره و حضرت مجتبى‏«ع‏»به اين عنوان از وى‏حديث نقل فرموده و مى‏فرمايد: «حدثنى خالى‏»... (1) و گويند او مردى فصيح و سخنور بوده و بعثت‏رسول خدا«ص‏»و اسلام را درك كرده و جزء مهاجران در جنگ‏بدر و احد نيز شركت داشته،و او كسى است كه مى‏گفت:

«انا اكرم الناس ابا و اما و اخا و اختا،ابى رسول الله صلى الله‏عليه و آله و اخى القاسم،و اختى فاطمه،و امى خديجه...» (2) و گويند:وى در جنگ جمل در ركاب امير مؤمنان بشهادت‏رسيد.

و نيز گويند:او فرزندى نيز داشته كه نام او نيز هند بوده‏و گفته‏اند او نيز در لشكريان مصعب بن زبير بود و در جنگ اوبا مختار به قتل رسيد...كه او را هند بن هند مى‏گفته‏اند،ولى‏بر طبق نقل قتاده نام خود ابى هاله‏«هند»بوده و هند بن هند همان‏فرزند خديجه بوده نه فرزند فرزند او. (3)

و برخى گفته‏اند:خديجه از ابى هاله پسر ديگرى هم داشته‏بنام هاله كه بهمين جهت او را ابى هاله گفته‏اند،ولى برخى‏ديگر هاله را فرزند خواهر خديجه دانسته و چنين فرزندى براى‏خديجه ذكر نكرده‏اند.

دوم-شوهر دوم خديجه عتيق بن عائد مخزومى است كه پس از مرگ ابو هاله بهمسرى وى درآمد و در برخى از تواريخ دخترى‏بنام‏«هند»نيز از عتيق بن عائد براى خديجه ذكر كرده‏اند،و گفته‏اند:وى مادر محمد بن صيفى مخزومى است كه ازرسول خدا«ص‏»حديث نقل كرده و به فرزندان او«بنى طاهره‏»مى‏گفتند. (4)

خديجه پس از اينكه شوهر دوم خود را نيز از دست داد بخاطرثروت بسيار (5) و كمالات ديگرى كه داشت‏خواستگاران زيادى‏پيدا كرد چنانچه در برخى از روايات آمده كه عقبة بن ابى معيطو صلت‏بن ابى اهاب و ابو جهل و ابو سفيان از او خواستگارى كرده‏و او همه را رد كرد (6) ولى از آنجا كه خداى تعالى افتخار همسرى‏رسول خدا«ص‏»و خدمات بعدى او را به اسلام و رهبر گرانقدر آن براى وى مقدر كرده بود بهمسرى آنحضرت درآمد.

خطبه عقد و مهريه

مشهور آن است كه خواستگارى و خطبه عقد بوسيله ابوطالب‏عموى رسول خدا(صلى الله عليه و آله)انجام گرديد و پذيرش وقبول آن نيز از سوى عمرو بن اسد-عموى خديجه-صورت گرفت.

و در برابر اين گفتار مشهور،اقوال ديگرى نيز وجود دارد...

مانند اينكه خطبه عقد بوسيله حمزة بن عبد المطلب يا ديگرى‏از عموهاى آنحضرت انجام شد...

و يا اينكه پدر خديجه-خويلد بن اسد-و يا پسر عموى‏خديجه ورقة بن نوفل از طرف خديجه قبول كرده و آن بانوى‏محترمه را به عقد رسول خدا درآورد...

و بلكه در پاره‏اى از روايات گفتار نابجاى ديگرى نيز نقل‏شده كه خديجه به پدر خود خويلد شرابى داده و او را مست كرد.

و او در حال مستى اين ازدواج را پذيرفت چون به حال عادى‏بازگشت و از جريان مطلع گرديد بناى مخالفت‏با اين ازدواج راگذارده و بالاخره با وساطت و پا در ميانى برخى از نزديكان به‏ازدواج مزبور تن داده و آنرا پذيرفت... كه پاسخ آن را چند تن از راويان و اهل تاريخ عهده‏دار شده‏كه ما متن گفتار ابن سعد را در طبقات براى شما انتخاب كرده ونقل مى‏كنيم كه پس از ذكر چند روايت‏بدين مضمون‏مى‏گويد:

«و قال محمد بن عمر:فهذا كله عندنا غلط و وهم،و الثبت‏عندنا المحفوظ عن اهل العلم ان اباها خويلد بن اسدمات قبل الفجار،و ان عمها عمرو بن اسد زوجها رسول‏الله-صلى الله عليه و آله-» (1) .

يعنى:محمد بن عمر گفته است كه تمامى اين روايات درنزد ما ناصحيح و موهوم است و صحيح و ثابت نزد ما ودانشمندان آن است كه پدر خديجه يعنى خويلد بن اسد پيش ازجنگ فجار از دنيا رفته بود و عمويش عمرو بن اسد او را به‏ازدواج رسول خدا(ص)درآورد...

و نظير همين عبارت از واقدى نقل شده (2) و هم چنين اقوال غير مشهور ديگر را نيز پاسخ داده و نيازى‏بذكر آنها نيست... (3)

يك اشتباه تاريخى ديگر

و نيز در پاره‏اى از رواياتى كه در مورد اين ازدواج فرخنده‏رسيده ظاهرا يك اشتباه ديگرى نيز رخ داده كه بجاى عموى‏خديجه-يعنى عمرو بن اسد-ورقة بن نوفل بن اسد(بعنوان عموى‏خديجه)آمده كه اين مطلب گذشته از آنكه در اصل،خلاف‏مشهور است از نظر نسبى هم اشتباه است.

زيرا ورقة بن نوفل پسر عموى خديجه است،نه عموى‏خديجه...

و بعيد نيست كه اينكار از تصرفات ناقلان حديث‏بوده كه‏چون نام عموى خديجه در حديث آمده بوده و ورقة بن نوفل هم‏شهرتى افسانه‏اى داشته،آن عنوان را با اين نام منطبق دانسته و به‏اينصورت درآورده‏اند.

خطبه عقد

مرحوم صدوق در كتاب من لا يحضره الفقيه و شيخ كلينى دركتاب شريف كافى با مقدارى اختلاف خطبه عقدى را كه‏بوسيله ابو طالب ايراد شده نقل كرده‏اند كه متن آن طبق روايت‏شيخ صدوق(ره)اينگونه است:

«الحمد لله الذى جعلنا من زرع ابراهيم و ذرية اسماعيل،و جعل لنا بيتا محجوجا و حرما آمنا يجبى اليه ثمرات كل شى‏ء، و جعلنا الحكام على الناس فى بلدنا الذى نحن‏فيه،ثم ان ابن اخى محمد بن عبد الله بن عبد المطلب‏لا يوزن برجل من قريش الا رجح،و لا يقاس باحد منهم‏الا عظم عنه،و ان كان فى المال قل،فان المال رزق حائل‏و ظل زائل،و له فى خديجه رغبة و لها فيه رغبة،و الصداق‏ما سالتم عاجله و آجله،و له خطر عظيم و شان رفيع و لسان‏شافع جسيم‏». (4)

يعنى:سپاس خدايرا كه ما را از كشت و محصول ابراهيم وذريه اسماعيل قرار داد،و براى ما خانه مقدسى را كه مقصودحاجيان است و حرم امنى است كه ميوه هر چيز بسوى آن گردآيد بنا فرمود،و ما را در شهرى كه هستيم حاكمان بر مردم قرارداد.

سپس برادر زاده‏ام محمد بن عبد الله بن عبد المطلب مردى‏است كه با هيچ يك از مردان قريش هم وزن نشود جز آنكه از اوبرتر است،و به هيچيك از آنها مقايسه نشود جز آنكه بر او افزون‏است،و او اگر چه از نظر مالى كم مال است ولى مال پيوسته درحال دگرگونى و بى‏ثباتى و همچون سايه‏اى رفتنى است،و اونسبت‏به خديجه راغب و خديجه نيز به او مايل است،و مهريه او را نيز هر چه نقدى و غير نقدى بخواهيد آماده است،و محمد راداستانى بزرگ و شانى والا و شهرتى عظيم خواهد بود.

و در كتاب شريف كافى اينگونه است كه پس از اين خطبه‏عموى خديجه خواست‏بعنوان پاسخ ابوطالب سخن بگويد ولى به‏لكنت زبان دچار شد و نتوانست،از اينرو خديجه خود بسخن‏آمده گفت:

عموجان:اگر چه شما بعنوان گواه اختياردار من هستى‏ولى در اختيار انتخاب من خود شايسته‏تر از ديگران‏هستم،و اينك اى محمد من خود را به همسرى تو درمى‏آورم و مهريه نيز هر چه باشد بعهده خودم و در مال‏خودم خواهد بود،اكنون به عموى خود(ابوطالب)

دستور ده تا شترى نحر كرده و وليمه‏اى ترتيب دهد وبنزد همسر خود آى!

ابوطالب فرمود:گواه باشيد كه خديجه محمد(ص)رابهمسرى خويش پذيرفت و مهريه را نيز در مال خودضمانت كرد!

برخى از قريشيان با تعجب گفت:شگفتا!كه زنان‏مهريه مردان را بعهده گيرند؟!

ابوطالب سخت‏بخشم آمده روى پاى خود ايستاد وگفت: آرى اگر مردى همانند برادر زاده من باشد زنان باگرانبهاترين مهريه خود خواهانشان مى‏شوند و اگرهمانند شما باشند جز با مهريه گرانبها حاضر به ازدواج‏نمى‏شوند!

و در روايت‏خرائج راوندى است كه چون خطبه عقدبپايان رسيد و-محمد صلى الله عليه و آله-برخاست تابهمراه عمويش ابوطالب بخانه برود خديجه به‏آنحضرت عرض كرد:

«...الى بيتك فبيتى بيتك و انا جاريتك‏». (5)

يعنى:بسوى خانه خود بيا كه خانه من خانه تو است ومن هم كنيز توام!

و از كتاب المنتقى كازرونى نقل شده كه چون مراسم عقدبپايان رسيد خديجه به كنيزكان خود دستور داد الت‏شادى‏بخود گرفته و دفها را بزنند و سپس به رسول خدا عرض كرد:

«...يا محمد مر عمك ابا طالب ينحر بكرة من بكراتك‏و اطعم الناس على الباب و هلم فقل (6) مع اهلك،فاطعم الناس و دخل رسول الله(ص)فقال مع اهله خديجه‏». (7) يعنى اى محمد به عمويت ابوطالب دستور ده شتر جوانى ازشترانت را نحر كند و مردم را بر در خانه اطعام كن و بيا در كنارخاندانت چاشت را به استراحت‏بگذران،و ابوطالب اينكار راكرد و رسول خدا(ص)بنزد خديجه آمده و در كنار او به‏استراحت روزانه پرداخت.

و اين دو حديث دلالت‏بر كمال علاقه و عشق خديجه نسبت‏به رسول خدا(ص)دارد چنانچه تا پايان عمر اين عشق را نسبت‏به آنحضرت حفظ كرده بود.صلوات الله عليها.

مهريه چقدر بود و چه كسى پرداخت؟

در اينكه مهريه چقدر بود و پرداخت آن را چه كسى به عهده‏گرفت اختلافى در روايات ديده مى‏شود،كه از آنجمله روايت‏بالا است كه در آن بدون ذكر مقدار آمده است كه پرداخت آن راخديجه بعهده گرفت.

و از كشف الغمه از ابن حماد و نيز از ابن عباس نقل شده كه رسول خدا(ص)خديجه را با مهريه دوازده وقيه طلا به ازدواج‏خويش درآورد و مهريه زنان ديگر آنحضرت نيز همين مقداربود. (8)

و در اعلام الورى طبرسى دوازده وقيه و نيم ذكر شده چنانچه‏از دانشمندان اهل سنت نيز مؤلف سيرة الحلبيه همين قول را نقل‏كرده و سپس گفته است كه هر وقيه چهل درهم است كه درنتيجه مجموع مهريه پانصد درهم شرعى بوده.

و تفاوت ديگرى كه در نقل سيره حلبيه ديده مى‏شود آن‏است كه گويد:پرداخت مهريه مزبور را ابوطالب بعهده‏گرفت. (9)

و قول ديگرى كه در سيره حلبيه و سيره ابن هشام و برخى ازتواريخ ديگر آمده آن است كه گفته‏اند:

«و اصدقها رسول الله-صلى الله عليه و آله-عشرين بكرة‏». (10) .

يعنى رسول خدا(ص)به خديجه بيست‏شتر ماده جوان مهريه‏داد و در نقل ديگرى نيز آمده كه ورقة بن نوفل خديجه را با مهريه‏چهارصد دينار به عقد رسول خدا-صلى الله عليه و آله-درآورد (11) و از كامل مبرد نقل شده كه بيست‏شتر را ابوطالب بعهده‏گرفت و دوازده وقيه و نيم طلا را خود رسول خدا پرداخت كه‏مهريه مجموع آنها بود. (12)

نگارنده گويد:رواياتى كه در باب‏«مهر السنه‏»آمده همان‏روايت پانصد درهم را تاييد مى‏كنند،چنانچه در چند ديث‏بااندك اختلافى آمده كه امام باقر و امام صادق عليهما السلام‏فرمودند:

«ما زوج رسول الله-صلى الله عليه و آله-شيئا من بناته و لا تزوج‏شيئا من نسائه على اكثر من اثنى عشر اوقية و نش يعنى نصف‏اوقيه‏». (13)

يعنى تزويج نكرد رسول خدا(ص)هيچيك از دختران خود ونه هيچيك از زنانش را به بيش از دوازده وقيه و نيم.

و طبرسى(ره)در اعلام الورى گويد:«...و مهرها اثنتا عشرة اوقيه‏و نش و كذلك مهر ساير نسائه‏». (14)

و در روايت امام صادق عليه السلام اينگونه است كه فرمود:

«ما تزوج رسول الله-صلى الله عليه و آله-شيئا من نسائه و لا زوج شيئا من بناته على اكثر من اثنى عشر اوقيه و نش،و الاوقيه‏اربعون درهما،و النش عشرون درهما». (15)

و در داستان ازدواج حضرت جواد الائمة عليه السلام با دخترمامون عباسى نيز آمده كه فرمود:

«...و بذلت لها من الصداق ما بذله رسول الله-صلى الله عليه‏و آله-لازواجه و هو اثنتا عشرة اوقيه و نش-و على تمام‏الخمسمائة...». (16) سيعنى من صداق او را همان قرار دادم كه رسول خدا(ص)به‏زنانش بذل فرمود و آن دوازده وقيه و نيم بود كه تمامى پانصددرهم بر ذمه من است...


سن پيامبر(ص) و خديجه در هنگام ازدواج

درباره سن رسول خدا(ص)در هنگام ازدواج عموماگفته‏اند:آنحضرت در آن هنگام بيست و پنج‏سال از عمرشريفش گذشته بود.

ولى درباره سن خديجه عليها السلام اختلافى در روايات‏ديده مى‏شود كه مشهور در آنها نيز آن است كه خديجه در آن‏هنگام چهل سال داشت.

و در برابر اين قول مشهور اقوال ديگرى نيز هست مانند قول‏25 سال و 28 سال و 30 سال و 35 و 45 سال... (1) و از برخى نقل‏شده كه قول نخست را ترجيح داده‏اند ولى دليلى براى آن ذكرنكرده است (2) ،و شايد توجيه ديگرى را كه برخى از نويسندگان‏كرده‏اند بتواند دليل و يا تاييدى بر اين قول و يا قول‏هاى دوم وسوم نيز باشد كه گفته‏اند:

...با توجه به فرزندانى كه خديجه بدنيا آورده مى‏توان‏احتمال داد كه سن خديجه كمتر از چهل سال بوده و تاريخ‏نگاران عرب رقم‏«چهل‏»را بدليل آنكه رقم كاملى است‏انتخاب كرده‏اند (3) .

نگارنده گويد:تاييد ديگر اين گفتار نيز حمل فاطمه‏سلام الله عليها و ولادت آن بانوى محترمه در سال پنجم بعثت‏مى‏باشد كه انشاء الله در جاى خود بطور تفصيل روى آن بحث‏خواهد شد و اكنون بطور اجمال بيان گرديد،كه چون طبق‏روايات معتبر محدثين شيعه رضوان الله عليهم فاطمه عليها السلام‏مولود اسلام بوده و در سال پنجم بعثت رسول خدا(ص)بدنيا آمده‏موجب ايراد برخى از برادران اهل سنت كه ولادت آن بانوى‏عالميان را پنج‏سال قبل از بعثت دانسته‏اند قرار گرفته،و موجب‏استبعاد آنان شده چون روى روايات شيعه و قول مشهور درباره‏سن حضرت خديجه در وقت ازدواج با رسول خدا(ص)لازم آيدكه خديجه در سن 60 سالگى به فاطمه عليها السلام حامله شده‏باشد،و اين مطلب روى جريان طبيعى و عادى بعيد است،كه‏البته اين استبعاد پاسخهاى ديگرى هم دارد و يكى از آنها همين‏است كه شنيديد و بقيه را هم انشاء الله تعالى در جاى خود ذكر خواهيم كرد...و بهر صورت مشهور همان است كه خديجه در آن‏هنگام چهل ساله بوده ولى قول به اينكه بيست و هشت‏ساله بوده‏نيز خالى از قوت نيست چنانچه در چند حديث آمده است، (4) و الله‏اعلم.

اين را هم بد نيست‏بدانيد كه:

برخى عقيده دارند خديجه سلام الله عليها در هنگام ازدواج بارسول خدا(ص)باكره بوده و قبلا شوهرى نكرده بود،و در اين‏باره به حديثى كه ابن شهر آشوب در مناقب روايت كرده تمسك‏جسته‏اند كه مى‏گويد:

«...و روى احمد البلاذرى و ابو القاسم الكوفى في‏كتابيهما و المرتضى فى الشافي،و ابو جعفر فى التلخيص:

ان النبى-صلى الله عليه و آله-تزوج بها و كانت‏عذراء...».

«يؤكد ذلك ما ذكر في كتابى الانوار و البدع:ان رقيه‏و زينب كانتا ابنتى هاله اخت‏خديجه‏». (5)

يعنى-احمد بلاذرى و ابو القاسم كوفى در كتابهاى خود وسيد مرتضى در كتاب شافى و شيخ ابو جعفر طوسى در كتاب‏تلخيص روايت كرده‏اند كه هنگامى كه رسول خدا(ص)با36 خديجه ازدواج كرد آن بانوى محترمه باكره بود،و تاييد اين گفتارمطلب ديگرى است كه در كتابهاى الانوار و البدع روايت‏شده‏كه رقيه و زينب دختران‏«هاله‏»خواهر خديجه بوده‏اند نه خودخديجه...

و نيز به گفتار صاحب كتاب الاستغاثه استشهاد كرده‏اند كه‏گويد:

«...همه كسانى كه اخبار نقل كرده و روايات ازآنها بجاى مانده از شيعه و اهل سنت اجماع دارند كه‏مردى از اشراف قريش و رؤساى آنها نمانده بود كه به‏خواستگارى خديجه نرود و در صدد آن برنيايد.وخديجه همه آنها را بازگردانده و يا پاسخ رد به آنها دادو چون رسول خدا(ص)او را بهمسرى خويش درآوردزنان قريش بر او خشم كرده و از او كناره‏گيرى كردندو به او گفتند:بزرگان و اشراف قريش از توخواستگارى كردند و بهمسرى هيچيك از آنها درنيامدى و بهمسرى محمد،يتيم ابوطالب كه مرد فقيرى‏است و مالى ندارد درآمدى؟و با اينحال چگونه اهل‏فهم مى‏توانند بپذيرند كه خديجه بهمسرى مردى‏اعرابى از بنى تميم درآمده و بزرگان قريش را نپذيرفته‏باشد؟...و اين مطلبى است كه مردم صاحب نظر آنرا نمى‏پذيرند...» (6) .

و بدنبال آن اين بحث عنوان شده كه آيا رقيه و ام كلثوم كه‏بهمسرى عثمان درآمدند و هم چنين زينب كه همسر ابو العاص‏بن ربيع گرديد دختران صلبى و واقعى رسول خدا(ص)بودند و ياربيبه آنحضرت بوده‏اند... (7) .

ولى بنظر نگارنده روايت ابن شهر آشوب با توجه به اينكه‏مى‏تواند معناى ديگرى داشته باشد كه نمونه‏اش درباره برخى ازبزرگ زنان عالم نيز وارد شده و اكنون جاى توضيح و بحث‏بيشتردر آن باره نيست نمى‏تواند در برابر آن شهرت بسيارى كه درباره‏ازدواج خديجه قبل از مفتخر شدن بهمسرى رسول خدا با دو شوهرخود بود،مقاومت كند...

و چنانچه علامه شوشترى در قاموس الرجال گويد:اصل اين‏نسبت نيز مورد ترديد است و ابو القاسم كوفى نيز مردفاسد المذهب و بى‏عقلى بوده و سيد و شيخ رحمهما الله تعالى نيزاحتمالا قول همان ابو القاسم كوفى را نقل كرده‏اند نه اينكه‏مختار خودشان بوده... (8) .

و هم چنين استبعادى كه در گفتار صاحب كتاب الاستغاثه بود نيروى برابرى با آن شهرت را ندارد.

(پيامبر تا خديجه زنده بود زن ديگرى اختيار نكرد)

اين مطلب از نظر تاريخ مسلم است كه تا خديجه زنده بودرسول خدا زن ديگرى نگرفت و خديجه بنا بر قول مشهور و صحيح‏سال دهم بعثت‏يعنى بيست و پنج‏سال پس از اين ازدواج‏فرخنده و ميمون از دنيا رفت،و زنهاى متعدد و زياد ديگرى را كه‏رسول خدا(ص)به ازدواج و همسرى خويش درآورد همگى پس‏از وفات خديجه بود،و در جاى خود-در بحث تعدد زوجات‏رسول خدا(ص)-انشاء الله تعالى خواهيم گفت كه اين داستان‏بهترين دليل و شاهد بر اين مطلب است كه انگيزه ازدواج‏هاى‏مكرر رسول خدا پس از وفات خديجه انگيزه‏هاى سياسى واجتماعى بوده كه آن بزرگوار مى‏خواسته بدين وسيله پيوندهاى‏محكم و بيشترى با افراد سرشناس و قبائل معروف عرب پيداكرده و از اين طريق براى پيشرفت اسلام و مكتب مقدس خوداستفاده و بهره بيشترى ببرد بشرحى كه بخواست‏خداى تعالى‏پس از اين خواهيم گفت.

و گرنه معقول نيست كسى مانند رسول خدا(ص)كه از هر گونه امكانات مادى بهره‏مند بوده و همه جاذبه‏هائى را كه‏معمولا مورد توجه زنان مى‏باشد همچون فصاحت زبان و زيبائى‏خارق العاده صورت و شهرت فاميلى و شخصيت ذاتى،و در يك‏جمله آنچه خوبان همه داشتند همه را دارا باشد ولى تا سن پنجاه‏سالگى با يك زن بيوه دو شوهر كرده بچه‏دارى كه از نظر سن نيزپانزده سال يا چيزى كمتر از او بزرگتر است‏سازگارى كند،وهيچ به فكر ازدواج مجددى نيفتد،و پس از وفات او آنهمه زن‏بگيرد...و باز هم مانند دشمنان مغرض و مخالف اسلام بگوئيم‏هدف آنحضرت در آن ازدواجها استفاده‏هاى مالى و ياكاميابيهاى جنسى بوده و بناچار بايد اين حقيقت را بپذيريم كه‏هدف،همان هدف مقدس ترويج اسلام با استفاده از يك وسيله‏طبيعى و اجتماعى بوده كه روى بافت اجتماع آن روز بهترين وسيله‏بوده است.


فرزندان رسول خدا(ص)از خديجه

رسول خدا(ص)به جز ابراهيم كه از«ماريه قبطيه‏»كنيزمصرى آنحضرت متولد شد همان كنيزى كه مقوقس(حاكم‏مصر) براى آن حضرت فرستاد،فرزندان ديگر آن بزرگوار همگى ازبانوى بزرگوارش خديجه-سلام الله عليها-بود كه خداى تعالى به آنحضرت عنايت فرمود،كه البته در عدد آنها و بلكه در نام آنهانيز اختلاف است،و مشهور آن است كه آنها شش تن بودند، يعنى دو پسر و چهار دختر،و دانشمند فقيد مرحوم دكتر آيتى درتاريخ پيامبر اسلام نام آنها و ترتيب ولادت و وفات آنها را بدين‏گونه ذكر كرده كه ذيلا مى‏خوانيد:

1-قاسم كه نخستين فرزند رسول خدا است،و پيش ازبعثت در مكه تولد يافت،و رسول خدا به نام وى‏«ابو القاسم‏»كنيه گرفت،و نيز نخستين فرزندى است كه از رسول خدا درمكه وفات يافت و در آن موقع دو ساله بود.

2-زينب دختر بزرگ رسول خدا كه بعد از قاسم در سى‏سالگى رسول خدا تولد يافت،و پيش از اسلام به ازدواج پسرخاله خود«ابو العاص بن ربيع‏»درآمد و پس از جنگ بدر به‏مدينه هجرت كرد و در سال هشتم هجرت در مدينه وفات يافت.

3-رقيه كه پيش از اسلام و بعد از زينب،در مكه تولد يافت‏و پيش از اسلام به عقد«عتبة بن ابى لهب‏»درآمد و پس از نزول‏سوره‏«تبت‏يدا ابى لهب‏»و پيش از عروسى به دستور ابو لهب وهمسرش‏«ام جميل‏»از وى جدا گشت.و سپس به عقد«عثمان‏بن عفان‏»درآمد و در هجرت اول مسلمين به حبشه با وى هجرت‏كرد و آنگاه به مكه بازگشت و به مدينه هجرت كرد و در سال‏دوم هجرت سه روز بعد از بدر،همان روزى كه مژده فتح بدر به مدينه رسيد،وفات يافت.

4-ام كلثوم كه نيز در مكه تولد يافت و پيش از اسلام به عقد«عتيبة بن ابى لهب‏»درآمد و مانند خواهرش پيش از عروسى از«عتيبه‏»جدا شد،و در سال سوم هجرت به ازدواج‏«عثمان بن‏عفان‏»درآمد،و در سال نهم هجرت وفات كرد.

5-فاطمه عليها السلام كه ظاهرا در حدود پنج‏سال پيش ازبعثت رسول خدا در مكه تولد يافت (1) و در مدينه به ازدواج‏«امير المؤمنين‏»على عليه السلام درآمد،و پس از وفات رسول‏خدا به فاصله‏اى در حدود چهل روز تا هشت ماه وفات يافت ونسل رسول خدا تنها از وى باقى ماند و يازده امام معصوم از دامن‏مطهر وى پديد آمدند.

6-عبد الله كه پس از بعثت رسول خدا در مكه متولد شد و«طيب‏»و«طاهر»لقب يافت.و در همان مكه وفات كرد وپس از وفات او«عاص بن وائل سهمى‏»رسول خدا را«ابتر»خواند و سوره كوثر در پاسخ وى نازل گرديد. (2)

و البته همانگونه كه گفته شد آنچه ايشان انتخاب كرده و نوشته‏اند بر طبق قول مشهور است،ولى اقوال ديگرى هم دراينباره هست كه در سيره ابن هشام و كتاب المنتقى في مولدالمصطفى (3) و كتابهاى ديگر نقل شده.

شمه‏اى از فضايل خديجه

اين حديث در كتابهاى حديثى شيعه و اهل سنت آمده كه‏رسول خدا-صلى الله عليه و آله-فرموده:

«كمل من الرجال خلق كثير و لم يكمل من النساء الآمريم،و آسيه امراة فرعون،و خديجة بنت‏خويلد،و فاطمة بنت محمد» (1) يعنى از مردان گروه زيادى به كمال رسيدند ولى از ميان‏زنان جز چهار زن كسى به مرحله كمال نرسيد:مريم،و آسيه‏همسر فرعون،و خديجه دختر خويلد،و فاطمه دختر محمد.

و در حديث ديگرى كه ابن حجر در كتاب الاصابه و ديگران‏از ابن عباس روايت كرده‏اند اينگونه است كه گويد: رسول‏خدا(ص)چهار خط روى زمين ترسيم كرده آنگاه فرمود:

«افضل نساء اهل الجنة خديجة،و فاطمة و مريم و آسية‏». (2)

يعنى برترين زنان اهل بهشت:خديجه و فاطمه و مريم وآسيه هستند...

و در روايت ديگرى كه او و ابن عبد البر و ديگران از رسول‏خدا(ص)با مختصر اختلافى روايت كرده‏اند اينگونه است كه فرمود:

«خير نساء العالمين اربع،مريم و آسيه و خديجه و فاطمه‏» (3) يعنى بهترين زنان جهانيان چهار زن هستند:مريم و آسيه وخديجه و فاطمه.و از عايشه روايت كرده‏اند كه گويد:هيچگاه‏نمى‏شد كه رسول خدا از خانه بيرون رود جز آنكه خديجه را يادمى‏كرد و ستايش و مدح او را مى‏نمود،تا اينكه روزى طبق همان شيوه‏اى كه داشت نام خديجه را برد و او را ياد كرد، دراينوقت رشك و حسد مرا گرفت و گفتم:

«هل كانت الا عجوزا فقد ابدلك الله خيرا منها». (4)

خديجه جز پيرزنى بيش نبود در صورتى كه خداوند بهتر از اوبهره تو كرده.!

عايشه گويد:در اينوقت رسول خدا-كه اين سخن مرا شنيدغضبناك شد بحدى كه از شدت غضب موهاى جلوى سرآنحضرت حركت كرد آنگاه فرمود:

«و الله ما ابدلنى الله خيرا منها،آمنت اذ كفر الناس،و صدقتنى‏و كذبنى الناس،و واستنى في مالها اذ حرمنى الناس و رزقنى الله‏منها اولادا اذ حرمنى اولاد النساء».

بخدا سوگند خداوند بهتر از او زنى به من نداده،او بود كه‏بمن ايمان آورد هنگامى كه مردم كفر ورزيدند،و او بود كه مراتصديق كرد و مردم مرا تكذيب نموده(و دروغگويم خواندند)واو بود كه در مال خود با من مواسات كرد(و مرا بر خود مقدم‏داشت)در وقتى كه مردم محرومم كردند،و از او بود كه خداوندفرزندانى روزى من كرد و از زنان ديگر نسبت‏بفرزند محرومم‏ساخت.

عايشه گويد:با خود گفتم:ديگر از اين پس هرگز به بدى اورا ياد نخواهم كرد (5) .

و در روايت اربلى در كشف الغمه اينگونه است كه على‏عليه السلام فرمود:روزى نزد رسول خدا(ص)نام خديجه سلام‏الله عليها برده شد و رسول خدا(ص)گريست.عايشه كه چنان‏ديد گفت:

«...ما يبكيك على عجوز حمراء من بنى اسد؟فقال صدقتنى اذكذبتم و آمنت‏بى اذ كفرتم،و ولدت لى اذ عقمتم،فقالت عايشه:

فما زلت اتقرب الى رسول الله-صلى الله عليه و آله-بذكرها» (6) يعنى چه گريه‏اى است كه براى پيرزنى سرخ رو از بنى اسدمى‏كنى؟

رسول خدا فرمود:او مرا تصديق كرد هنگامى كه شماتكذيبم كرديد.و بمن ايمان آورد در وقتى كه شما كافر شديد.

و براى من فرزند آورد كه شما نياورديد!

عايشه گويد:از آن پس پيوسته من با ياد خديجه و با نام او به‏رسول خدا تقرب مى‏جستم.(و هرگاه مى‏خواستم رسول خدابمن توجه كرده و به سخنم گوش دهد سخنم را با نام خديجه شروع مى‏كردم).

و در چند حديث از طريق شيعه و اهل سنت آمده كه رسول‏خدا خديجه را به خانه‏اى در بهشت مژده داد كه در آن دشوارى ورنجى نخواهد بود (7) و سلام خداى تعالى را كه بوسيله جبرئيل براى خديجه آورده‏بود به وى ابلاغ (8) فرمود و خديجه نيز در پاسخ عرض كرد:

«...الله السلام و منه السلام و على جبرئيل السلام...» (9)

و در حديثى كه عياشى در تفسير خود از ابى سعيد خدرى‏روايت كرده اينگونه است كه رسول خدا(ص)فرمود.در شب‏معراج هنگامى كه بازگشتم به جبرئيل گفتم:آيا حاجتى‏دارى؟گفت:

«حاجتى ان تقرا على خديجه من الله و منى السلام...».

حاجت من اين است كه خديجه را از سوى خداوند و از سوى‏من سلام برسانى.و چون رسول خدا سلام خدا و جبرئيل را به‏خديجه ابلاغ فرمود،خديجه در پاسخ گفت:

«ان الله هو السلام،و منه السلام،و اليه السلام‏» (10) .

و بالاخره خديجه سلام الله عليها همان بانوى بزرگوار است‏كه به اجماع اهل تاريخ نخستين زن و يا نخستين انسانى است‏كه به رسول خدا(ص)ايمان آورد...

و وسيله آرامشى براى آنحضرت در برابر طوفانهاى حوادث‏سهمگين و اندوه‏هاى فراوان آغاز رسالت‏بود...

و با ايثار مال فراوان خود براى پيشرفت اسلام در روزهائى‏كه اسلام نياز شديد به بودجه داشت‏بزرگترين حق را بر همه‏مسلمانان جهان تا روز قيامت دارد...

و سخت‏ترين مشكلات را بخاطر حفظ ايمان بخدا و دفاع ازاسلام و رهبر بزرگوار آن متحمل شد.

زندگینامه پیامبر اکرم قسمت هشتم


درگذشت مادر

پيش از اين گفته شد كه هاشم بن عبد مناف زنى از قبيله‏بنى النجار مدينه را به همسرى گرفت كه جد رسولخدا(ص) يعنى‏عبد المطلب از آن زن متولد شد،و از اين رو پيامبر خدا با قبيله‏بنى النجار مدينه قرابت نسبى داشت و دائيهاى پدرى و فاميلهاى‏ديگر ايشان در مدينه بسر مى‏بردند،و پس از آنكه حليمه‏آنحضرت را به مكه آورد و به مادرش آمنه سپرد، آمنه فرزند عزيزخود را برداشته و براى زيارت قبر شوهرش عبد الله و ديدار خويشان وى به مدينه آورد.و در اين سفر«ام ايمن‏»را نيز همراه‏خود بمدينه برد،و در مراجعت از همين سفر بود كه آمنه درهنگامى كه حدود سى سال از عمرش گذشته بود-چنانچه‏گفته‏اند (1) -در جائى بنام‏«ابواء» (2) از دنيا رفت و بنابر نقل مشهورآن مخدره را در همانجا دفن كردند.

ابن سعد در كتاب‏«طبقات‏»خود روايت كرده كه آمنه وام ايمن با دو شتر كه همراه داشتند آنحضرت را به مدينه بردند ومدت يكماه در مدينه نزد خويشان خود ماندند و از خود آنحضرت‏نقل مى‏كند كه رسول خدا بعدها كه بمدينه هجرت كرد.

خانه‏اى را كه در آن ورود و منزل كرده بودند و قبر پدرش عبد الله‏در آن خانه بود نشان مى‏داد و خاطراتى از روزهاى توقف درمدينه را بازگو مى‏كرد. (3)

و بدنبال آن نقل كرده كه ام ايمن مى‏گفت:مردمى ازيهوديان مى‏آمدند و به آنحضرت نگريسته و من شنيدم كه يكى ازآنها مى‏گفت:اين پيامبر اين امت است و هجرتگاه او همين شهر خواهد بود،و من اين سخن را بخاطر سپردم.

وى گويد:پس از آن،آمنه رسول خدا(ص)را برداشته وبسوى مكه حركت كرد و چون به‏«ابواء»رسيدند آمنه در همانجاوفات يافت و قبر او در همانجا است.

سپس ام ايمن آنحضرت را برداشته و با همان دو شترى كه‏همراه داشتند به مكه آورد،و ام ايمن در زمان حيات آمنه و پس‏از وفات او نيز از رسولخدا(ص)نگهدارى مى‏كرد.

ابن سعد دنباله داستان را اينگونه ادامه داده كه رسول‏خدا(ص)در سفر حديبيه به‏«ابواء»عبور كرد و به زيارت قبرمادر رفته و آنجا را مرمت نمود و در كنار قبر او گريست ومسلمانان نيز گريستند،و چون از آنحضرت در اين باره پرسيدندفرمود: مهر و محبت او بيادم آمد و گريستم! (4)

نگارنده گويد:در اينجا تذكر دو مطلب لازم است:

1-اين قسمت از حديث پاسخ خوبى براى سخن ديگرى نيزكه مورد بحث واقع شده مى‏باشد،و آن سخن اين است كه برخى‏گفته‏اند:گريه براى مردگان و همچنين زيارت قبور مردگان‏جايز نيست و در چند جا نيز نقل شده كه عمر بن خطاب از گريه كردن براى مردگان نهى مى‏كرده و حتى دستور مى‏داد زنانى راكه براى مردگان خود گريه مى‏كنند با تازيانه بزنند (5) ،و از رسول‏خدا(ص)روايت كرده‏اند كه فرمود:

«ان الميت‏يعذب ببكاء الحي‏» (6)

يعنى براستى كه مرده بواسطه گريه زندگان شكنجه مى‏بيند...!

زيرا گذشته از اينكه عايشه در روايات بسيارى كه دانشمندان‏اهل سنت از وى نقل كرده‏اند اين حديث را كه از عمر و پسرش‏عبد الله بن عمر نقل شده بود تكذيب كرده و گفته است:آن دونفر خطا كرده و اشتباه شنيده‏اند. (7) و مرحوم علامه امينى(قدس‏سره)روايات زيادى در اين باره از كتابهاى معتبر اهل سنت نقل‏كرده (8) ،همانگونه كه شنيديد با عمل خود رسولخدا(ص)دراينجا و در جاهاى بسيار ديگرى كه خود بر مردگان مى‏گريست‏و يا به ديگران دستور گريه بر مردگان را مى‏داد،منافات دارد،كه ان شاء الله در جاى خود ذكر خواهيم كرد،و در اينجا همين‏تذكر مختصر كافى است.

2-همانگونه كه در اين روايات خوانديد و آنچه پيش از اين‏نيز در داستان وفات عبد الله آمده بود،و مشهور ميان اهل تاريخ ومحدثين نيز همين است كه عبد الله در مدينه از دنيا رفت و درهمانجا او را دفن كرده و قبرش در همانجا است. (9) و آمنه مادرآنحضرت نيز در«ابواء»از دنيا رفت و همانجا او را دفن كردند،ولى در برخى روايات و كتابهاى شيعه و اهل سنت آمده كه قبرعبد الله و آمنه هر دو در مكه است و در برخى از آنها است كه‏تنها قبر آمنه در مكه است. (10) و مجلسى(ره)در بحار الانوار پس ازنقل چند حديث از كتابهاى شيعه كه ظهور در همين مطلب داردكه قبر آندو در شعب (11) مكه يا-قبرستان مكه-است و رسول خدادر اين دو جا آمده و با آنها گفتگو كرده،گفته است:

اين اخبار با آنچه مشهور است كه پدر و مادر آنحضرت در غير مكه از دنيارفته‏اند مخالف مى‏باشد و جمع ميان آنها ممكن است‏بدينگونه باشد كه پس از فوت بدن آندو را به مكه منتقل كرده باشند-چنانچه برخى ازسيره نويسان گفته‏اند-و ممكن است رسول خدا(ص)آندو را صدا زده وبصورت اعجاز روحشان-يا روح و بدنشان با هم در مكه-حاضر شده‏باشد. (12)

نگارنده گويد:گذشته از اينكه مجلسى(ره)نام اين برخى ازسيره نويسان را ذكر نكرده خيلى بعيد بنظر مى‏رسد كه با توجه‏بفاصله زياد مدينه و همچنين ابواء با شهر مكه و بخصوص باوسائل نقليه آنزمان چنين انتقالى انجام شده باشد،و چنان نيازى‏هم در كار نبوده كه احتياج به صدور معجزه‏اى در اين باره باشدو الله اعلم.

و بهر صورت اين بحث را رها كرده و بدنبال بحث‏خود بازمى‏گرديم.

و در بحار الانوار از كتاب‏«عدد»نقل شده كه آمنه آنحضرت‏را در مدينه بخانه مردى از بنى عدى بن النجار برد و يك ماه درآنجا توقف كردند،و براى رسول خدا(ص)از آن توقف يك ماهه‏خاطراتى بجاى مانده كه از آن جمله فرمود:

در آن روزها مردى از يهود ديدم كه بنزد من رفت و آمد مى‏كرد و دقيقا مرا زير نظر مى‏گرفت تا اينكه روزى تنهائى مرا ديدار كرده پرسيد:

-اى پسر،نامت چيست؟

گفتم:احمددر اين وقت مرد يهودى نگاهى به پشت من كرد و شنيدم كه مى‏گفت:

اين پسر پيامبر اين امت است،و سپس به نزد دائيهاى من رفت و جريان رابه آنها نيز گزارش داد،و آنها نيز به مادرم گفتند، و او بر حال من بيمناك‏شده و از مدينه خارج شديم.

و از ام ايمن روايت كرده كه گفت:روزى دو مرد از يهوديان مدينه هنگام‏نيمه روز به نزد من آمده و گفتند:

احمد را پيش ما بياور،من آن حضرت را به نزد آنها بردم،و آن دو نفريهودى دقيقا او را زير نظر گرفته و پشت و روى بدن آنحضرت را بررسى‏كردند،سپس يكى از آنها بديگرى گفت:

«هذا نبي هذه الامة و هذه دار هجرته و سيكون بهذه البلدة‏من القتل و السبى امر عظيم‏».

-اين پيامبر اين امت است و اين شهر هم هجرتگاه او است و در آينده دراين شهر از كشتار و اسارت،داستان بزرگى اتفاق مى‏افتد (13) .

و بهر صورت ام ايمن آنحضرت را به مكه آورد،و هم چنان ازآنحضرت نگهدارى كرد و تا پايان عمر رسول خدا(ص) درخدمت آن بزرگوار بود،و تا پنج‏يا ششماه پس از رحلت رسول خدا(ص)نيز زنده بود و آنگاه از دنيا رفت.

و رسول خدا(ص)محبتها و خدمتهاى او را پيوسته يادآورى‏مى‏كرد،تا جائيكه بر طبق نقلى بديدار او مى‏رفت و مى‏فرمود:

«ام ايمن،امى بعد امى‏» (14)

ام ايمن پس از مادرم،مادر من بود.

و بر طبق روايت كتاب‏«عدد»كه مجلسى(ره)از آن نقل‏كرده پس از آنكه رسول خدا(ص)با خديجه ازدواج كرد ام ايمن‏را آزاد فرمود (15) و چون شوهر نداشت مسلمانان را به ازدواج با وى‏تشويق فرمود تا جائيكه بر طبق نقل كتاب‏«انساب بلاذرى‏»دراين باره فرمود:

من سره ان يتزوج امراة من اهل الجنة فليتزوج ام‏ايمن‏» (16) كسى كه دوست دارد با زنى از اهل بهشت ازدواج كند با ام ايمن ازدواج‏كند.

و بدنبال همين گفتار رسول خدا(ص)بود كه زيد بن حارثه (17) با او ازدواج كرد،و اسامة بن زيد كه بعدها از مسلمانان بزرگ ومشهور گرديد و در چند مورد به ماموريتهائى از طرف رسول‏خدا(ص)مفتخر گرديد،و فرمانده لشكر از سوى آنحضرت شدثمره و محصول همين ازدواج بود.

=================================================


سرپرستى عبدالمطلب

بعد از مرگ مادر رسول خدا(ص)در كنار جدش عبد المطلب وتحت‏سرپرستى و كفالت او قرار گرفت.

ابن اسحاق گفته است:

رسم چنان بود كه براى عبد المطلب در كنار خانه كعبه فرش مخصوصى‏مى‏گستراندند و پسران وى در اطراف آن مى‏نشستند تا عبد المطلب بيايد،وبخاطر گرامى داشت و احترام وى كسى روى آن فرش نمى‏نشست.

گاه مى‏شد كه رسول خدا(ص)-كه در آنوقت پسركى كوچك بودمى‏آمد و روى آن فرش مى‏نشست،عموهايش كه چنان مى‏ديدند او رامى‏گرفتند تا از آن فرش دور سازند،ولى عبد المطلب كه آن منظره رامشاهده مى‏كرد بدانها مى‏گفت:

«دعوا ابنى فو الله ان له لشائا»

-فرزندم را واگذاريد كه بخدا سوگند او را مقامى بزرگ است...

و سپس او را در كنار خود روى آن فرش مخصوص مى‏نشانيد و دست‏برپشت او مى‏كشيد و از حركات و رفتار او خرسند مى‏شد (1) و ابن سعد در طبقات روايت كرده كه پس از فوت آمنه،عبد المطلب رسول خدا(ص)را نزد خود برد و بيش از فرزندان‏خود نسبت‏به او محبت و مهر مى‏ورزيد و او را بخود نزديك‏مى‏كرد و در وقت تنهائى و خواب به نزد او مى‏رفت و از اومراقبت مى‏كرد...

و نيز روايت كرده كه مردمى از قبيله‏«بنى مدلج‏»به‏عبد المطلب گفتند:از اين فرزند محافظت كن كه ما جاى پائى‏را شبيه‏تر از جاى پاى او با جاى پائى كه در مقام‏«ابراهيم(ع)»است نديده‏ايم،و عبد المطلب با شنيدن اين سخن به ابو طالب‏گفت:بشنو كه اينان چه مى‏گويند و ابو طالب نيز پس از شنيدن‏اين گفتار از آن حضرت محافظت مى‏كرد.

و عبد المطلب به ام ايمن كه از رسول خدا(ص)نگهدارى‏مى‏كرد و دايگى و پرستارى او را بعهده داشت مى‏گفت:از اين‏فرزند من محافظت كن كه اهل كتاب او را پيغمبر اين امت‏مى‏پندارند.

و عبد المطلب چنان بود كه غذائى نمى‏خورد جز آنكه‏مى‏گفت:پسرم را نزد من آريد،و او را نزد وى مى‏بردند. (2)

و در كتاب اكمال الدين صدوق(ره)بسندش از ابن عباس‏روايت كرده كه گويد:

در سايه خانه كعبه براى عبد المطلب فرشى مى‏گستراندند كه احدى بخاطرحرمت عبد المطلب بر آن جلوس نمى‏كرد و فرزندان عبد المطلب مى‏آمدند واطراف آن فرش مى‏نشستند تا عبد المطلب بيايد.و گاه مى‏شد كه رسول‏خدا(ص)-در حاليكه پسر كوچكى بود-مى‏آمد و بر آن فرش مى‏نشست واين جريان بر عموهاى آن حضرت(كه همان فرزندان عبد المطلب)بودندگران مى‏آمد و به همين جهت او را مى‏گرفتند تا از آن جايگاه و فرش‏مخصوص دور سازند و عبد المطلب كه آن وضع را مشاهده مى‏كردمى‏گفت:

پسرم را واگذاريد كه او را مقامى بس بزرگ خواهد بود،و من روزى رامى‏بينم كه او بر شما سيادت و آقائى خواهد كرد،و من در چهره اومى‏بينم كه روزى بر مردم سيادت مى‏كند...

اينرا مى‏گفت و سپس او را برداشته و كنار خود مى‏نشانيد و دست‏بر پشت‏او مى‏كشيد و او را مى‏بوسيد و مى‏گفت:من از اين فرزند پاك‏تر وخوش‏بوتر نديده‏ام...آنگاه متوجه ابو طالب-كه با عبد الله از يك مادربودند-مى‏شد و مى‏گفت:اى ابو طالب براستى كه براى اين پسر مقام بزرگى است او را نگهدارى كن و از وى دست‏باز مدار كه او تنها است وبراى او همانند مادرى مهربان باش كه صدمه‏اى به او نرسد...

سپس او را بر دوش خود سوار مى‏كرد و هفت‏بار اطراف خانه طواف‏مى‏داد و نظير اين روايت‏بطور اختصار در كتابهائى نظير مناقب ابن‏شهر آشوب و اصول كافى كلينى(ره)و جاهاى ديگر نقل شده. (3)

و در همين روايت اكمال الدين آمده كه چون هنگام مرگ‏عبد المطلب فرا رسيد بسراغ فرزندش ابو طالب فرستاد و چون وى‏در بالين او حاضر شد در حالى كه عبد المطلب در حال احتضاربود و مى‏گريست و محمد(ص)روى سينه او قرار داشت‏بسوى‏ابو طالب متوجه شده و مى‏گفت:

«يا ابا طالب انظر ان تكون حافظا لهذا الوحيد الذى لم يشم‏رائحة ابيه.و لم يذق شفقة امه.انظر يا ابا طالب ان يكون من‏جسدك بمنزلة كبدك...»

اى ابا طالب بنگر تا نگهدار اين فرزندى كه تك و تنها است و بوى پدر رااستشمام نكرده و مهر مادر را نچشيده است‏باشى بنگر تا همانند جگر خوداو را عزيز دارى...

«يا ابا طالب ان ادركت ايامه فاعلم انى كنت من ابصر الناس و اعلم الناس به،فان استطعت ان تتبعه فافعل و انصره‏بلسانك و يدك و ما لك فانه و الله سيسودكم...»

اى ابو طالب اگر روزگار او را درك كردى بدان كه من نسبت‏به وضع اواز همه مردم بيناتر و داناترم و اگر توانستى از او پيروى كن و با دست وزبان و مال و دارائى خود،او را يارى نما كه بخدا سوگند وى بر شماسيادت خواهد نمود...» (4)

وفات عبد المطلب]

بر طبق گفته مشهور از اهل حديث و تاريخ،رسول خدا(ص)

هشت‏ساله بود كه عبد المطلب در حالى كه بگفته ابن اثير دراسد الغابة بينائى خود را از دست داده بود (5) از دنيا رفت و در باره‏اينكه خود عبد المطلب در هنگام مرگ چند سال داشته اختلاف‏زيادى در تاريخ ديده مى‏شود كه برخى عمر او را در هنگام وفات‏هشتاد و دو سال و برخى يكصد و چهل سال ذكر كرده‏اند (6) ،كه تفاوت آنها حدود شصت‏سال مى‏شود،كه البته اينگونه‏اختلافات در تاريخ گذشتگان تازگى ندارد،و در تاريخ وروايات نمونه‏هاى فراوانى دارد.

و گفته‏اند:خداوند به عبد المطلب ده پسر و شش دخترعنايت كرد كه پسران عبارت بودند از:حارث،ابو طالب،حمزه،زبير، عبد الله،عيذاق،مقوم،حجل،ابو لهب،عباس.كه البته‏در برخى از اينها اختلاف نيز هست و يعقوبى در تاريخ خود«عيذاق‏»و«حجل‏»را يكى دانسته و دهمى را«قثم‏»دانسته‏است. (7) چنانچه برخى مقوم و حجل را يكى دانسته‏اند. (8) و شيخ صدوق(ره)بجز عباس عدد آنها را ده نفر ذكر كرده ومانند برخى ديگر فرزندى بنام‏«ضرار»نيز براى عبد المطلب ذكركرده است. (9)

دختران او عبارتند از:عاتكة،اميمة،ام حكيم،برة،اروى،صفية(مادر زبير بن عوام)

اسلام> تاريخ اسلام> دوره رسالت> از ولادت تا بعثت> كودكى و نوجوانى> سرپرستى ابوطالب


سرپرستى ابوطالب

ابوطالب با عبد الله-پدر رسول خدا(ص)-از طرف پدر و مادر برادر بود و از عموهاى ديگرآنحضرت نسبت‏به آنحضرت مهربانتر و علاقه‏مندتر بود.

و شايد به همين سبب نيز بود كه عبد المطلب چه در زمان‏سلامت و چه در هنگام بيمارى و احتضار سفارش آنحضرت را به ابو طالب كرده و بالاخره هم كفالت آنحضرت را پس از مرگ‏خود به ابو طالب سپرد،چنانچه در چند صفحه پيش از اين‏خوانديد.

و در اسد الغابة چند قول در اين باره نقل كرده مانند اينكه‏چون هنگام مرگ عبد المطلب فرا رسيد پسرانش را جمع كرده وسفارش رسول خدا را به آنها كرد،و بدنبال آن زبير و ابو طالب-دو تن از پسران عبد المطلب-درباره كفالت رسول خدا(ص)

قرعه زدند و قرعه به نام ابو طالب در آمد،و قول ديگر آن است كه‏اين انتخاب را خود عبد المطلب كرد و ابو طالب را براى كفالت‏آن حضرت انتخاب نمود چون ابو طالب در ميان عموهاى‏آنحضرت مهربانتر از ديگران نسبت‏به او بود،و قول سوم آن‏است كه عبد المطلب در اين باره مستقيما به ابو طالب وصيت كردو محمد(ص)را تحت كفالت او قرار داد،و قول چهارم آن است‏كه نخست زبير از آن حضرت كفالت كرد و چون زبير از دنيارفت كفالت آنحضرت را ابو طالب بعهده گرفت (1) كه البته خودابن اثير اين قول آخر را از نظر تاريخى غلط دانسته و رد مى‏كند.

ولى در كتابهاى تاريخى و سيره‏هاى ديگرى كه نوشته شده از اين اقوال اثرى نيست و همگى نوشته و روايت كرده‏اند كه:

عبد المطلب هنگام مرگ ابو طالب را كفيل رسولخدا(ص)قرارداده و به او در اين باره وصيت كرد مانند سيره ابن هشام و تاريخ‏طبرى و تاريخ يعقوبى و مروج الذهب و طبقات ابن سعد (2) ...

و در مناقب ابن شهر آشوب از كتاب اوزاعى داستان رابگونه‏اى ديگر نقل كرده و آن چنين است كه مى‏گويد:

رسول خدا(ص)در دامان عبد المطلب زندگى مى‏كرد تا چون حدود صد ودو سال از عمر عبد المطلب گذشت (3) و رسول خدا(ص)هشت‏ساله شده‏بود.عبد المطلب پسرانش را جمع كرد و بدانها گفت:محمد يتيم است.اورا سرپرستى كنيد و نيازمند است او را بى‏نياز كنيد و وصيت و سفارش مرادرباره او حفظ كنيد!

ابو لهب گفت:من اينكار را خواهم كرد؟

عبد المطلب بدو گفت:شرت را از او باز دار!

عباس اظهار داشت:من اين كار را به عهده خواهم گرفت؟

عبد المطلب-تو مرد خشمناكى هستى مى‏ترسم او را آزار دهى!

ابو طالب-من اين دستور را اجرا مى‏كنم و كفالت او را به عهده مى‏گيرم؟

عبد المطلب-آرى تو سرپرستى او را بعهده گير!

و سپس بدنبال اين سخن رو به محمد(ص)كرده و گفت:

«يا محمد اطع له‏»

اى محمد از وى اطاعت كن!

محمد(ص)گفت:«يا ابه لا تحزن فان لى ربا لا يضيعنى‏»!

-پدر جان غمگين مباش مرا پروردگارى است كه تباهم نخواهد كرد(و به‏حال خود وا نخواهد گذارد)و از آن پس ابو طالب او را در كنار خود گرفت‏و از وى حمايت كرد (4) ...

و بهر صورت عموم سيره نويسان و اهل تاريخ اشعارى نيز ازعبد المطلب در اين باره نقل كرده‏اند كه ابو طالب را مخاطب‏ساخته و بدو مى‏گويد:

اوصيك يا عبد مناف بعدى بموحد بعد ابيه فرد فارقه و هو ضجيع المهد فكنت كالام له فى الوجد تدنيه من احشائها و الكبد فانت من ارجى بنى عندى لدفع ضيم او لشد عقد

در اين اشعار عبد المطلب فرزندش ابو طالب را-كه طبق اين‏اشعار نامش عبد مناف بوده-مخاطب ساخته و او را به حمايت و سرپرستى رسول خدا(ص)توصيه مى‏نمايد.

درباره نام ابو طالب

اكنون كه سخن بدين جا رسيد اين چند جمله را نيز درباره‏نام ابو طالب بشنويد:

مسعودى در مروج الذهب-پس از نقل وصيت عبد المطلب‏بدانگونه كه گفته شد مى‏گويد البته در باره نام ابو طالب‏اختلاف شده،كه برخى آنرا عبد مناف دانسته و برخى هم عقيده‏دارند كه كنيه او همان نام او است و سپس داستانى ازامير المؤمنين(ع)در اين باره ذكر كرده و شعر زير را هم ازعبد المطلب نقل مى‏كند كه در مورد وصيت درباره رسول خدا(ص)

در شعر ديگرى(غير از آنچه در بالا ذكر شد)گويد:

اوصيت من كنيته بطالب بابن الذى قد غاب ليس آئب

ولى مرحوم ابن شهر آشوب در مناقب اين شعر را نيز اينگونه‏روايت كرده:

وصيت من كنيته بطالب عبد مناف و هو ذو تجارب بابن الحبيب اكرم الاقارب بابن الذى قد غاب غير آيب (5)

كه ابو طالب نيز-طبق آنچه از اوصاف رسول خدا(ص)ازراهبها شنيده بود-در پاسخش گفت:

لا توصنى بلازم و واجب انى سمعت اعجب العجائب من كل حبر عالم و كاتب بان بحمد الله قول الراهب

اين محدث بزرگوار پس از نقل اين ابيات از كتاب شرف‏المصطفى از ابو سعيد واعظ روايت كرده كه چون هنگام مرگ‏عبد المطلب فرا رسيد پسرش ابو طالب را طلبيد و بدو گفت:

اى پسر تو بخوبى شدت علاقه و محبت مرا نسبت‏به محمددانسته‏اى،اكنون بنگر تا چگونه وصيت مرا درباره او عمل‏خواهى كرد.

ابو طالب در پاسخ گفت:

يا ابه لا توصنى بمحمد فانه ابنى و ابن اخى.

-پدر جان مرا به محمد سفارش نكن كه او پسر من و برادر زاده من است؟

و بدنبال اين روايت گويد:

چون عبد المطلب از دنيا رفت ابو طالب آنحضرت را بر خود و همه خاندانش در خوراك و پوشاك مقدم مى‏داشت. (6)

و ابن حجر عسقلانى در كتاب‏«الاصابه‏»در اين باره گفته‏است:

ابو طالب بن عبد المطلب كه به كنيه‏اش مشهور گرديده،نامش بنابر مشهورعبد مناف است و برخى هم نام او را«عمران‏»گفته‏اند،و حاكم گفته:

بيشتر گذشتگان بر اين عقيده بوده‏اند كه نام او همان كنيه او است. (7)


در دامان ابوطالب

تا بدينجا هشت‏سال از عمر پر بركت رسول خدا(ص)را باخاطرات و حوادث ناگوارى كه براى آن بزرگوار بهمراه داشت‏پشت‏سر گذارديم.و اكنون آنحضرت در خانه ابو طالب وارد شده‏و دامن پر مهر عموى عزيزش آماده تربيت و پرورش و كفالت‏يتيم گرانقدر برادرش عبد الله بن عبد المطلب مى‏گردد،و بركسى كه از تاريخ اسلام مختصر اطلاعى داشته باشدپوشيده نيست كه ابو طالب يعنى آن مرد بزرگ،با چه فداكارى وگذشتى،و با چه اخلاص و ايثارى،اين وظيفه سنگين الهى واجتماعى را تا پايان عمر كه حدود چهل و سه سال طول كشيد به‏انجام رسانيد،و از اين رهگذر چه حق بزرگى بر عموم مسلمانان‏جهان تا روز قيامت دارد«فجزاه الله عن الاسلام و عن المسلمين‏خير الجزاء».

مرحوم ابن شهر آشوب در كتاب مناقب از ابن عباس روايت‏كرده كه ابو طالب به برادرش عباس گفت:من(از وقتى كه محمد(ص)را در كفالت‏خود در آورده‏ام)از او جدا نمى‏شوم واطمينان به كسى نمى‏كنم(كه او را به وى بسپارم)...ابو طالب‏در اينجا داستانى از شرم و حياى آنحضرت نقل كرده و در پايان‏گويد:

-رسم ابو طالب چنان بود كه هر گاه مى‏خواست‏شام و نهار به‏فرزندان خود بدهد به آنها مى‏گفت:صبر كنيد تا پسرم(محمد)

بيايد،و(آنها صبر مى‏كردند)محمد(ص)مى‏آمد(و با آنها غذامى‏خورد...) (1) و نيز روايت كرده كه اين فرزند چنان بود كه دروقت‏خوردن و نوشيدن غذا و آب‏«بسم الله الاحد»مى‏گفت وشروع مى‏كرد و پس از فراغت نيز«الحمد لله كثيرا»مى‏گفت.

و هيچگاه از او دروغى نشنيدم...

و هيچگاه او را نديدم كه مانند ديگران بخندد...

و نديدم كه با كودكان بازى كند...

و تنهائى و تواضع براى او محبوبتر بود(و بيشتر به تنهائى علاقه‏داشت).

و شبيه اين گفتار در كتاب طبقات ابن سعد نيز روايت‏شده‏كه هر كه خواهد مى‏تواند براى اطلاع بدانجا مراجعه كند (2) و البته بايد دانست كه به همان مقدار كه ابو طالب نسبت‏به‏رسولخدا(ص)علاقه و محبت داشت و در تربيت و حفاظت اومى‏كوشيد همسرش فاطمه بنت اسد نيز حد اعلاى محبت رانسبت‏به آن بزرگوار مى‏نمود،و رسولخدا(ص)نيز تا پايان عمرمحبتهاى او را فراموش نكرد و اين روايت را كلينى(ره)وديگران در داستان وفات فاطمه از امام صادق(ع) روايت‏كرده‏اند كه پس از اينكه رسول خدا(ص)پيراهن خود را براى كفن‏او فرستاد و در تشييع جنازه وى حاضر گرديد و تابوت او را بردوش كشيد و پيش از دفن در قبر او خوابيد،و پس از دفن براى اوتلقين خواند...

...و كارهاى شگفت انگيز ديگرى كه موجب سئوال وپرسش عموم ياران و اصحاب آنحضرت گرديد و ما ان شاء الله‏تعالى در جاى خود-در حوادث سال چهارم هجرت نقل خواهيم‏كرد-از آنجمله در پاسخ پرسش كنندگان فرمود:

«اليوم فقدت بر ابى طالب،ان كانت لتكون عندها الشى‏ءفتؤثرنى به على نفسها و ولدها...» (3) .

-امروز نيكيهاى ابو طالب را از دست دادم،و شيوه فاطمه چنان بود كه اگر چيزى نزد او پيدا مى‏شد مرا بر خود و فرزندانش‏مقدم مى‏داشت...

چنانچه در استيعاب هم نظير اين گفتار با تلخيص و اجمال‏نقل شده كه رسول خدا(ص)پس از دفن او فرمود:

«انه لم يكن احد بعد ابى طالب ابر بى منها...» (4) .

-براستى كه غير از ابو طالب كسى نسبت‏به من از فاطمه(همسرش)مهربانتر نبود.

و در تاريخ يعقوبى نيز آمده كه رسول خدا(ص)در مرگ‏فاطمه فرمود:

«اليوم ماتت امى‏»،امروز مادرم از دنيا رفت،و سپس نظيرآنچه را در بالا نقل شد ذكر مى‏كند (5) و ما بخواست‏خداى تعالى‏شرح حال اين بانوى بزرگ اسلام و ايمان و سبقت او در اسلام‏و هجرت و فضائل ديگر او را در جاى خود ذكر خواهيم كرد.

و اكنون باز گرديم به دنباله بحث‏خود و تحقيق در باره‏مراحل بعدى زندگانى رسول خدا(ص)پس از كفالت و سرپرستى ابو طالب يعنى از هشتمين سال زندگانى آنحضرت به‏بعد.

آمدن باران به بركت وجود رسول خدا(ص)و دعاى‏ابو طالب

قاضى دحلان در كتاب سيره خود از ابن عساكر بسند خود ازمردى بنام جلهمة بن عرفطة نقل مى‏كند كه در سال قحطى وخشكسالى به مكه رفتم و مردم مكه را كه در كمال سختى بسرمى‏بردند مشاهده كردم كه در صدد چاره بر آمده و مى‏خواهندبراى طلب باران دعا كنند،يكى گفت:بنزد لات و عزى‏برويد،و ديگرى گفت:به‏«مناة‏»متوسل شويد.در اين ميان‏پيرى سالمند و خوش صورت را ديدم كه به مردم مى‏گفت:چرابى راهه مى‏رويد؟با اينكه يادگار ابراهيم خليل و نژاد حضرت‏اسماعيل در ميان شما است!

بدو گفتند:گويا ابو طالب را مى‏گوئى؟

گفت:آرى منظورم اوست!

مردم همگى برخاسته و من نيز همراه آنها آمدم و در خانه‏ابو طالب اجتماع كرده در را زدند و همينكه ابو طالب بيرون آمدمردم بسوى او هجوم برده و او را در ميان گرفتند و بدو گفتند: اى ابو طالب تو بخوبى از قحطسالى و خشكى بيابان وگرسنگى و تشنگى مردمان با خبرى اينك وقت آن است كه‏بيرون آيى و براى مردم از درگاه خدا باران طلب كنى!

گويد:ابو طالب كه اين سخن را شنيد از خانه بيرون آمد وپسرى همراه او بود كه همچون خورشيد مى‏درخشيد،و در حالى‏كه اطراف او را جوانان ديگرى گرفته بودند همچنان بيامد تابكنار خانه كعبه رسيد سپس آن پسر زيبا روى را بر گرفت و پشت‏او را به كعبه چسبانيد و با انگشتان خود به سوى آسمان اشاره‏كرد و با زبانى تضرع آميز بدرگاه خدا دعا كرد و طولى نكشيدكه پاره‏هاى ابر از اطراف گرد آمده باران بسيارى باريد و مردم رااز خشكسالى نجات داد،و بدنبال آن قصيده معروف لاميه‏ابو طالب را كه بعدها پس از بعثت درباره رسول خدا سروده وحدود 90 بيت است نقل كرده و مطلع آن اين بيت است:

و ابيض يستسقى الغمام بوجهه ثمال اليتامى عصمة للارامل

نگارنده گويد:

اين داستان-صرفنظر از مقام ارجمندى را كه براى رسولخداثابت مى‏كند-شاهد زنده‏اى براى گفتار ما است كه ما نيزبخاطر همان آنرا براى شما نقل كرديم و آن توجه عميقى است كه مردم مكه نسبت‏به ابو طالب از نظر روحانى داشتند و نفوذ معنوى‏و عظمت وى را در ميان قريش بخوبى ثابت مى‏كند،و اين‏مطلب را هم مى‏رساند كه ميراث انبياء گذشته نيز نزد ابو طالب‏بود و چنانچه در روايات معتبر شيعه آمده مقام شامخ وصايت پس‏از عبد المطلب بدو واگذار شده بود.

ابو طالب صرفنظر از علاقه‏اى كه از نظر خويشاوندى به يتيم‏برادر داشت،همانند جدش عبد المطلب از آينده درخشان‏رسولخدا(ص)با خبر بود و از روى اخبار گذشتگان و علائمى‏كه در دست داشت‏به نبوت و رسالت الهى وى در آينده واقف وآگاه بود،و همين سبب علاقه بيشتر او به محمد-صلى الله عليه‏و آله-مى‏گرديد.

و اين مطلب از روى اشعار بسيارى كه از ابيطالب نقل شده‏بخوبى واضح و روشن است و تعجب از برخى راويان ونويسندگان اهل سنت است كه با اينهمه در ايمان ابى طالب‏ترديد كرده و سخنانى گفته‏اند،و ما ان شاء الله در جاى خود باشرح و تفصيل بيشترى در اين باره بحث‏خواهيم كرد،و در اينجانيز يكى دو بيت از همان قصيده را براى شما نقل كرده و بدنبال‏بحث‏خود باز مى‏گرديم،كه از آنجمله است اين چند بيت:

لقد علموا ان ابننا لا مكذب لدينا و لا يعنى بقول الاباطل فاصبح فينا احمد في ارومة تقصر عنه سورة المتطاول فايده رب العباد بنصره و اظهر دينا حقه غير باطل (6)

و بنظر نگارنده اگر در باره ايمان ابو طالب جز همين قصيده وهمين اشعار نبود براى اثبات مطلب كافى بود تا چه رسد به‏دليلها و شواهد و روايات بسيار ديگرى كه در اين باره رسيده وانشاء الله در جاى خود مذكور خواهد شد.

خاطراتى از دوران كودكى آنحضرت از زبان ابو طالب:

بارى ابو طالب از هيچگونه محبت و فدا كارى در مورد تربيت‏و نگهدارى رسولخدا در دوران كودكى دريغ نكرد و پيوسته‏مراقب وضع زندگى و رفع احتياجات وى بود،و بگفته اهل‏تاريخ سرپرستى و تربيت آنحضرت را خود او شخصا به عهده‏گرفته بود و به كسى در اين باره اطمينان نداشت تا جائيكه به‏برادرش عباس مى‏گفت:

برادر!عباس بتو بگويم كه من ساعتى از شب و روز محمدرا از خود جدا نمى‏كنم و به كسى اطمينان ندارم تا آنجا كه در هنگام خواب خودم او را مى‏خوابانم و در بستر مى‏برم،و گاهى‏كه احتياج به تعويض لباس و يا كندن جامه دارد به من‏مى‏گويد:عمو جان صورتت را بگردان تا من جامه‏ام را بيرون‏بياورم و چون سبب اين گفتارش را مى‏پرسم به من پاسخ‏مى‏دهد:

براى آنكه شايسته نيست كسى به بدن من نظر افكند،و من‏از اين گفتار او تعجب مى‏كنم،و روى خود را از او مى‏گردانم.

و هم چنين نوشته‏اند:

شيوه ابو طالب آن بود كه هر گاه مى‏خواست نهار يا شام به‏بچه‏هاى خود بدهد بدانها مى‏گفت:صبر كنيد تا فرزندم-محمدبيايد و چون آنحضرت حاضر مى‏شد بدانها اجازه مى‏داد دست‏بطرف غذا ببرند.

ابن هشام در سيره خود مى‏نويسد:

در حجاز مرد قيافه شناسى بود كه نسب به طائفه‏«از دشنوءة‏»مى‏رسانيد و هر گاه به مكه مى‏آمد قرشيان بچه‏هاى خود را به نزد اومى‏بردند و او نگاه بصورت آنها كرده از آينده آنها خبرهائى مى‏داد.

در يكى از سفرهائى كه به مكه آمد،ابو طالب رسولخدا را برداشته وبنزد او آورد.چشم آنمرد برسولخدا افتاد و سپس خود را به كارى‏مشغول و سرگرم ساخت،پس از آن دو باره متوجه ابو طالب شده گفت: آن كودك چه شد؟او را نزد من آريد،ابو طالب كه اصرار آنمرد رابراى ديدن رسولخدا ديد،آنحضرت را از نظر او پنهان كرد،قيافه‏شناس‏چندين بار تكرار كرد:آن پسرك چه شد؟آن كودكى را كه نشان من‏داديد بياوريد كه بخدا داستانى در پيش دارد،ابو طالب كه چنان ديداز نزد آن مرد برخاسته و رفت.

اين اظهار علاقه شديد و اهميتى را كه ابو طالب در حفظ وحراست رسولخدا نشان مى‏داد سبب شده بود كه خانواده او نيزمحمد(ص)را بسيار دوست مى‏داشتند و در همه جا او را بر خودمقدم مى‏داشتند،گذشته از اينكه ابو طالب بطور خصوصى هم‏سفارش او را كرده بود.

مى‏نويسند:روزى كه ابو طالب رسولخدا-صلى الله عليه‏و آله-را از عبد المطلب باز گرفت و بخانه آورد به همسرش-فاطمه‏بنت اسد-گفت:بدان كه اين فرزند برادر من است كه در پيش‏من از جان و مالم عزيزتر است و مراقب باش مبادا احدى جلوى‏او را از آنچه مى‏خواهد بگيرد.فاطمه كه اين سخن را شنيدتبسمى كرده گفت:

آيا سفارش فرزندم محمد را به من مى‏كنى!در صورتيكه اواز جان و فرزندانم نزد من عزيزتر مى‏باشد!

و در روايت ديگرى است كه ابو طالب مى‏گفت:گاهى مرد زيبا صورتى را كه در زيبائى مانندش نبود مى‏ديدم كه نزد اومى‏آمد و دستى بسرش مى‏كشيد و براى او دعا مى‏كرد،و اتفاق‏افتاد كه روزى او را گم كردم و براى يافتن او به اين طرف وآنطرف رفتم ناگاه او را ديدم كه بهمراه مردى زيبا كه مانندش رانديده بودم مى‏آيد،بدو گفتم:فرزندم مگر بتو نگفته بودم هيچگاه‏از من جدا مشو!

آن مرد گفت:هر گاه از تو جدا شد من با او هستم و او رامحافظت مى‏كنم.

زندگینامه پیامبر اکرم قسمت هفتم

کودکي و نوجواني

اسلام> تاريخ اسلام> دوره رسالت> از ولادت تا بعثت> كودكى و نوجوانى> درگذشت پدر

درگذشت پدر

مطلبى كه تذكر آن در اينجا لازم است و شايد لازم بود پيش‏از اين تذكر داده شود،و در سفر رسول خدا در شش سالگى به‏يثرب،دخالت داشته و بلكه مى‏توان گفت در هجرت آنحضرت‏به يثرب و انتخاب آن شهر براى هجرت بى‏اثر نبوده،پيوند نسبى‏آنحضرت با يثرب بود،زيرا همانگونه كه مى‏دانيم هاشم بن عبدمناف جد آن بزرگوار در يكى از سفرهاى خود به يثرب با«سلمى‏»دختر عمر بن زيد...

خزرجى-كه از طائفه بنى عدى بن نجاربود-ازدواج كرد،و عبد المطلب پدر عبد الله-و جد رسول خدا-ازهمين زن متولد شد،و مدتى هم در همان شهر يثرب(مدينه)بودتا هنگامى كه هاشم بن عبد مناف از دنيا رفت‏برادرش-مطلب‏بن عبد مناف-به مدينه رفت و عبد المطلب را كه نامش‏«شيبة‏الحمد»و نام اولش‏«عامر»بود با اصرار زيادى از مادرش سلمى‏باز گرفته و با خود بمكه برد،و چون هنگام ورود بمكه پشت‏سر عمويش مطلب سوار شده و صورتش در اثر آفتاب بيابان حجازرنگين شده بود مردم مكه خيال كردند آن پسرك برده مطلب است كه‏از يثرب يا جاى ديگر خريدارى كرده و به او«عبد المطلب‏»گفتند،و با اينكه مطلب بارها بمردم گفت كه او برادر زاده وى وفرزند هاشم است ولى همان نام عبد المطلب براى او معروف‏گرديد و نام اصلى وى يعنى‏«شيبة الحمد»از ياد رفت.

وفات عبد الله

مشهور آن است كه عبد الله قبل از آنكه فرزند بزرگوارش‏رسول خدا(ص)بدنيا بيايد در مدينه از دنيا رفت،و در همان شهردر جائى بنام‏«دار النابغة‏»او را دفن كردند،ولى قول ديگر آن‏است كه رسول خدا(ص)بدنيا آمده بود و دو ماه يا بيشتر از عمرشريف آنحضرت گذشته بود كه عبد الله از دنيا رفت (1) و يعقوبى وبرخى ديگر معتقدند كه اين قول دوم اجماعى است و مورد قبول‏بيشتر علماء و دانشمندان است (2) .

ولى ابن اثير در كتاب اسد الغابة قول اول را ثابت‏تر ومحكم‏تر مى‏داند (3) و ماجراى وفات عبد الله را نيز اينگونه نوشته‏اند كه بمنظورتجارت بهمراه كاروان قريش رهسپار شام گرديد،و در مراجعت‏از شام بيمار شد،و روى همان پيوند خويشاوندى كه‏گفته شد در ميان‏«بنى عدى بن نجار»توقف كرد،ولى بيمارى‏او طولانى شده و پس از يك ماه كه بسترى بود از دنيا رفت،وچون كاروان قريش بمكة رفت و عبد المطلب از حال وى جوياشد و دانست كه در مدينه بيمار ست‏بزرگترين فرزند خود يعنى‏حارث را نزد او بمدينه فرستاد،ولى هنگامى كه حارث بمدينه‏آمد متوجه شد كه عبد الله از دنيا رفته!

آنچه از عبد الله به رسول خدا(ص)بعنوان ارث رسيد:چنانچه ابن اثير در اسد الغابة نوشته آنچه از عبد الله به

رسول‏خدا(ص)به ارث رسيد عبارت بود از يك كنيز بنام‏«ام ايمن‏»و هنگام مرگ خود خطاب به ابو طالب و در مورد سفارش رسول خدا(ص)گفته است نيز همين‏قول تاييد مى‏شود،و آن اشعار در صفحات آينده خواهد آمد.

پنج‏شتر و يك گله گوسفند و شمشيرى و مقدارى پول (4) .

و نظير همين گفتار از واقدى در كتاب‏«المنتقى فى مولودالمصطفى‏»نقل شده كه بجز ش مشير و پول اموال ديگر را ذكر كرده (5) .

و بايد دانست كه‏«ام ايمن‏»همان كنيزكى است كه پس‏از وفات آمنه تربيت رسول خدا(ص )را بعهده گرفت و پيوسته باآن حضرت بود تا وقتى كه رسول خدا بزرگ شده و او را آزادك رده و بهمسرى زيد بن حارثه در آورد،و تا پنج‏يا شش ماه پس‏از رحلت رسول خدا(ص)ني ز زنده بود و آنگاه از دنيا رفت.

پى‏نوشتها:

1-قول دو ماه در روايتى از امام صادق عليه السلام روايت‏شده و مرحوم كلينى هم آنرااخ تيار فرموده(اصول كافى ج 1 ص 439)و اقوال ديگرى نيز مانند يكسال و 28 ماه و 7 ماه‏پ س از ولادت آنحضرت نيز نقل شده(تاريخ پيامبر اسلام‏«آيتى‏»ص 47،و پاورقى سيره‏ابن هشام ج 1 ص 158)

2-تاريخ پيامبر اسلام ص 47 پاورقى سيره ابن هشام ج 1 ص 158 و از اشعار عبد المطلب كه

3-اسد الغابة ج 1 ص 13 و 14

4-اسد الغابة ج 1 ص 13 و 14

5-بحار الانوار ج 15 ص 125

درسهايى از تاريخ تحليلى اسلام جلد اول صفحه 175

رسولى محلاتى

=========================================================

در دامن حليمه

اسلام> تاريخ اسلام> دوره رسالت> از ولادت تا بعثت> كودكى و نوجوانى> در دامن حليمه


داستان شق صدر

داستان ديگرى كه مورد بحث و ايراد قرار گرفته و در برخى‏از روايات و كتابهاى اهل سنت آمده داستان‏«شق صدر»آنحضرت است،كه قبل از ورود در آن بحث‏بايد اين مطلب راتذكر دهيم كه بر طبق نقل اهل تاريخ رسول خدا(ص) حدود پنج‏سال در ميان قبيله بنى سعد و در نزد حليمه ماند بدين ترتيب كه‏پس از پايان دو سال دوران شير خوارگى، حليمه آن كودك راطبق قرار قبلى نزد آمنه و عبد المطلب آورد ولى روى علاقه‏بسيارى كه بآنحضرت پيدا كرده بود با اصرار زيادى دو باره آن‏فرزند را از مادرش گرفته و بميان قبيله برد،و اين جريان شق صدربگونه‏اى كه نقل شده در سالهاى چهارم يا پنجم عمر شريف‏آنحضرت اتفاق افتاده است،و ما ذيلا اصل داستان را از روى‏كتابهاى اهل سنت‏براى شما نقل كرده و سپس ايراد و اشكال‏آنرا ذكر مى‏كنيم و از اينرو مى‏گوئيم:

اين داستان را بسيارى از محدثين و سيره نويسان اهل سنت روايت كرده‏اند مانند«مسلم‏»در كتاب صحيح،در ضمن چندحديث و ابن هشام در سيره و طبرى در كتاب تاريخ خود،وكازرونى در كتاب المنتقى و ديگران (1) ،و ما در آغاز يكى ازرواياتى را كه در صحيح مسلم آمده ذيلا براى شما نقل مى‏كنيم‏و سپس به بحثهاى جنبى و صحت و سقم آن مى‏پردازيم:

«روى مسلم بن حجاج عن انس بن مالك ان رسول الله(ص)اتاه‏جبرئيل و هو يلعب مع الغلمان فاخذه و صرعه،فشق عن قلبه‏فاستخرج القلب فاستخرج منه علقة فقال:هذا حظ الشيطان‏منك،ثم غسله فى طست من ذهب بماء زمزم،ثم لامه ثم اعاده‏فى مكانه.

«و جاء الغلمان يسعون الى امه-يعنى ظئره-فقالوا:ان محمدا قدقتل فاستقبلوه و هو منتقع اللون،قال انس:و قد كنت ارى اثر ذلك‏فى صدره‏».

يعنى مسلم از انس بن مالك روايت كرده كه روزى جبرئيل‏هنگامى كه رسول خدا با پسر بچگان بازى مى‏كرد نزد وى آمده واو را گرفت و بر زمين زد و سينه او را شكافت و قلبش را بيرون‏آورد و از ميان قلب آنحضرت لكه خونى بيرون آورده و گفت:اين‏بهره شيطان بود از تو،و سپس قلب آنحضرت را در طشتى از طلا با آب زمزم شستشو داده آنگاه آنرا بهم پيوند داده و بست و درجاى خود گذارد...

پسر بچگان بسوى مادر شيرده او آمده و گفتند:محمد كشته شد!

آنها بسراغ او رفته و او را در حالى كه رنگش پريده بود مشاهده‏كردند!

انس گفته:من جاى بخيه‏ها را در سينه آنحضرت مى‏ديدم.

و در سيره ابن هشام از حليمه روايت كرده كه گويد:آنحضرت‏بهمراه برادر رضاعى خود در پشت‏خيمه‏هاى ما به چراندن‏گوسفندان مشغول بودند كه ناگهان برادر رضاعى او بسرعت نزد ماآمد و به من و پدرش گفت:اين برادر قرشى ما را دو مرد سفيد پوش‏آمده و او را خوابانده و شكمش را شكافتند و ميزدند!

حليمه گفت:من و پدرش بنزد وى رفتيم و محمد را كه ايستاده ورنگش پريده بود مشاهده كرديم،ما كه چنان ديديم او را به سينه‏گرفته و از او پرسيديم:اى فرزند تو را چه شد؟فرمود:دو مرد سفيدپوش آمدند و مرا خوابانده و شكمم را دريدند و بدنبال چيزى‏مى‏گشتند كه من ندانستم چيست؟

حليمه گويد:ما او را برداشته و بخيمه‏هاى خود آورديم. (2) و در هر دوى اين نقلها هست كه همين جريان سبب شد تاحليمه آنحضرت را بنزد مادرش آمنه باز گرداند.

و اين داستان تدريجا در روايات توسعه يافته تا آنجا كه‏گفته‏اند:داستان شق صدر در دوران زندگى آنحضرت چهار ياپنج‏بار اتفاق افتاده،در سه سالگى(همانگونه كه شنيديد)و در ده‏سالگى،و هنگام بعثت،و در داستان معراج...و در اينباره‏اشعارى نيز از بعضى شعراى عرب نقل كرده‏اند. (3) و بلكه برخى از مفسران سوره انشراح و آيه «الم نشرح لك‏صدرك‏» را بر اين داستان منطبق داشته و شان نزول آن‏دانسته‏اند. (4)

ايرادهائى كه به اين داستان شده

اين داستان بگونه‏اى كه نقل شده و شما شنيديد از چندجهت مورد خدشه و ايراد واقع شده:

1-اختلاف ميان اين نقل و نقلهاى ديگر در مورد علت‏بازگرداندن رسول خدا(ص)بمكه و نزد مادرش آمنه كه در اين‏دو نقل همانگونه كه شنيديد سبب باز گرداندن آنحضرت همين‏جريان ذكر شده و اين ماجرا طبق اين دو روايت در سال سوم از عمر آنحضرت اتفاق افتاده،در صورتيكه در روايات ديگر و ازجمله در همين سيره ابن هشام(ص 167)براى باز گرداندن‏آنحضرت علت ديگرى نقل كرده و آن گفتار نصاراى حبشه بودكه چون آن كودك را ديدند بيكديگر گفتند ما اين كودك راربوده و به ديار خود خواهيم برد چون وى سرنوشت مهمى‏دارد...

و سال بازگرداندن آنحضرت را نيز در روايات ديگر سال‏پنجم عمر آنحضرت ذكر كرده‏اند (5) و در كيفيت اصل داستان نيزميان روايت ابن هشام و طبرى و يعقوبى اختلاف است،چنانچه‏در سيرة المصطفى آمده و در روايت طبرى آمده است كه چند نفربراى غسل و التيام باطن آنحضرت آمده بودند كه يكى از آنهاامعاء آنحضرت را بيرون آورده و غسل داد و ديگرى قلب آنحضرت‏را و سومى آمده و دست كشيد و خوب شد و آنحضرت را از زمين‏بلند كرد (6) كه همين اختلاف سبب ضعف نقل مزبور مى‏شود.

2-خير و شر و خوبى و بدى قلب انسانى،از امور اعتقادى ومعنوى است و چگونه با عمل جراحى و شكافتن قلب و شستشوى‏آن مى‏توان ماده شر و بدى را بصورت يك لخته خون بيرون آورد و شستشو داد؟و آيا هر انسانى مى‏تواند اينكار را انجام دهد؟و يااين غده بدى و شر فقط در سينه رسول خدا بوده و ديگران‏ندارند...؟و امثال اينگونه سئوالها؟و از اينرو مرحوم طبرسى درمجمع البيان در داستان معراج فرموده:

«اينكه روايت‏شده كه سينه آنحضرت را شكافته و شستشودادند ظاهر آن صحيح نيست و قابل توجيه هم نيست مگر به‏سختى،زيرا آنحضرت پاك و پاكيزه از هر بدى و عيبى بوده وچگونه مى‏توان دل و اعتقادات درونى آنرا با آب شستشوداد؟ ...» (7) و مسيحيان بهمين حديث تمسك كرده و گفته‏اند جز عيسى‏بن مريم هيچيك از فرزندان آدم معصوم نيستند و همگى مورددستبرد شيطان واقع شده‏اند و تنها عيسى بن مريم بود كه چون‏فوق مرتبه بشرى و از عالم ديگرى بود مورد دستبرد وى قرارنگرفت...!

و از اين گذشته چگونه اين عمل چند بار تكرار شد و حتى‏پس از نبوت و بعثت آن بزرگوار باز هم نياز به عمل جراحى پيداشد؟و آيا اين غده هر بار كه عمل مى‏شد دوباره عود مى‏كرد و فرشته‏هاى الهى مجبور مى‏شدند بدستور خداى تعالى مجددامبادرت به اين عمل جراحى نموده و موجبات ناراحتى آن بزرگواررا فراهم سازند؟...

3-بگونه‏اى كه نقل شده اين شكافتن و بستن بصورت اعجازو خارق العاده بوده و همانند يك عمل جراحى و معمولى نبوده كه‏احتياج به زمان و مدت و ابزار و وسائل جراحى و نخ و سوزن وبخيه كردن و غيره داشته باشد،و همانگونه كه مى‏دانيم معجزه ازنشانه‏هاى نبوت و ابزار كار پيمبران الهى براى اثبات مدعاى‏آنان بوده و چگونه در حال كودكى آنحضرت چنين معجزه‏اى ازآنحضرت صادر گرديده؟

مگر اينكه بگوئيم از«ارهاصات‏»بوده همانگونه كه پيش ازاين در داستان اصحاب فيل گفته شد.

4-چگونه مى‏توان معناى اين روايت را با آياتى كه در قرآن‏كريم آمده و هر نوع تسلط و نفوذى را از طرف شيطان در دل پيغمبران ومردان الهى و حتى مؤمنان و متوكلان سلب و نفى كرده جمع كرد وميان آنها را وفق داد،مانند آيه شريفه‏اى كه مى‏فرمايد:

«ان عبادي ليس لك عليهم سلطان...» (8) و آيه ديگرى كه فرموده:

«...انه ليس له سلطان على الذين آمنوا و على ربهم يتوكلون‏» (9) و آيه «...و لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم‏المخلصين...» (10) و بهر صورت اين روايت از جهاتى مورد خدشه و ايراد واقع‏شده،و حتى بعضى گفته‏اند:اين حديث‏ساخته و پرداخته‏مسيحيان و كليساها است و مؤيد روايت ديگرى است كه درصحيح بخارى و مسلم آمده كه جز عيسى بن مريم همه فرزندان‏آدم هنگام ولادت مورد دستبرد شيطان واقع شده و شيطان در اونفوذ مى‏كند و همين سبب گريه نوزاد مى‏گردد...فقط‏عيسى بن مريم بود كه در حجاب و پرده بود و از دستبرد شيطان‏محفوظ ماند... (11)

پاسخى كه به اين ايرادها داده‏اند:

در برابر اين ايرادها پاسخهائى داده‏اند،از آنجمله:

1-دكتر محمد سعيد بوطى در كتاب فقه السيرة گويد:

حكمت الهى در اين حادثه ريشه كن كردن غده شر و بدى ازجسم رسول خدا نبوده تا اين اشكالها لازم آيد،زيرا اگر منبع وريشه شرور غده‏هاى جسمانى يا لكه‏هاى خونى در بدن باشدلازمه‏اش همان است كه افراد شرور و بد خواه را با يك عمل‏جراحى بصورت افرادى نيكوكار و خيرخواه در آورد،بلكه ظاهرآنست كه حكمت در اين داستان آشكار كردن امر رسالت وآماده ساختن رسول خدا براى عصمت و وحى از زمان كودكى باوسائل مادى بوده،تا براى ايمان مردم و تصديق رسالت آنحضرت‏نزديكتر و اقرب باشد،و در نتيجه اين عمل يك تطهير معنوى بوده‏لكن به اين صورت مادى و حسى تا اين اعلان الهى وسيله‏اى‏براى رساندن به گوشها و ديدگان مردم باشد...

و حكمت هر چه باشد،وقتى خبرى صحيح و ثابت‏بود ديگرجائى براى بحث و توجيه و يا رد آن نيست كه ما ناچار به‏توجيهات و اينگونه تاويلهاى بعيده باشيم،و كسى كه در چنين‏رواياتى ترديد كند منشاى جز ضعف ايمان بخداى تعالى ندارد.

و اينرا بايد بدانيم كه ميزان پذيرفتن خبر و حديث،درستى وصحت آن است،و هنگامى كه خبر و حديثى از اين هت‏به‏اثبات رسيد ديگر چاره‏اى جز پذيرفتن و قبول آن نداريم و آنراروى سر مى‏گذاريم،و ميزان فهم ما در معناى آن دلالت لغت عرب و احكام آن است،و اصل در كلام نيز حقيقت است،واگر قرار باشد كه هر خواننده و بحث كننده‏اى بتواند كلام را ازمعناى حقيقى خود به معانى مجازى آن برگرداند ارزش لغت ازميان رفته و دلالتى براى آن باقى نمى‏ماند و مردم در فهم معانى‏الفاظ دچار سرگردانى مى‏شوند.

و گذشته از اين چه انگيزه و اجبارى براى اينكار هست؟جزآنكه كسى دچار ضعف ايمان بخداى تعالى گردد،و يا ضعف‏يقين به نبوت رسول خدا و صدق رسالت آنحضرت،و گرنه يقين‏پيدا كردن به آنچه روايت و نقل آن صحيح و ثابت است‏خيلى‏آسانتر از اين حرفها است چه حكمت و سر آن معلوم باشد و چه‏نباشد! (12)

2-از نويسندگان و دانشمندان معاصر شيعه،هاشم معروف‏حسينى نيز نظير همين گفتار را در كتاب سيرة المصطفى اختيارنموده و پس از آنكه اختلاف نقلها را ذكر مى‏كند گفته است:

اين اختلافات،اگر چه موجب مى‏شود تا انسان در اصل‏داستان ترديد كند بخصوص اگر سندهاى آنرا بر اصولى كه درروايات مورد قبول است عرضه كنيم،ولى با اينحال اين مطلب به تنهائى براى انكار اين داستان از اصل و اساس و متهم ساختن‏نقل كنندگان كافى نيست،زيرا آنچه را اينان نقل كرده‏اند نوعى‏از اعجاز است و عقل چنين حوادثى را محال ندانسته و قدرت‏خداى تعالى را برتر مى‏داند از آنچه عقلها بدان احاطه ندارد واوهام و پندارها درك آن نتواند،و زندگى رسول اعظم خداوندمقرون است‏با امثال اين گونه حوادثى كه براى دانشمندان ومحققان قابل تفسير و توجيه نبوده و جز اراده ذات باريتعالى‏انگيزه‏اى نداشته‏«و ليس ذلك على الله بعزيز» (13)

3-علامه طباطبائى در كتاب شريف الميزان در دو جاداستان را نقل كرده يكى در ذيل داستان اسراء و معراج در سوره‏«اسرى‏»و ديگرى در ذيل آيه‏«الم نشرح لك صدرك‏»و در هردو جا آنرا حمل بر«تمثل برزخى‏»نموده كه در عالم ديگرى‏شستشوى باطن آنحضرت به اين كيفيت در پيش ديدگان رسول‏خدا مجسم گشته و مشاهده گرديده است،و داستانهاى ديگرى‏را نيز كه در روايات معراج آمده مانند مجسم شدن دنيا در نزدآنحضرت با آرايش كامل،و انواع نعمت‏ها و عذابها براى اهل‏بهشت و جهنم همه را از همين قبيل دانسته و بهمين معنا حمل كرده است (14) نگارنده گويد:اين داستان را محدث جليل القدر مرحوم ابن‏شهر آشوب بگونه‏اى ديگر نقل كرده كه بسيارى از اين اشكالها برآن وارد نيست و اصل نقل اين محدث بزرگوار شيعه در داستان‏منشا زندگى و دوران كودكى آنحضرت در كتاب مناقب اينگونه‏است كه از حليمه نقل كرده كه در خاطرات زندگى آن بزرگواردر سالهاى پنجم از عمر شريفش مى‏گويد:

«...فربيته خمس سنين و يومين فقال لى يوما:اين يذهب‏اخوانى كل يوم؟قلت:يرعون غنما،فقال:اننى ارافقهم،فلماذهب معهم اخذه ملائكة و علوه على قلة جبل و قاموا بغسله وتنظيفه،فاتانى ابنى و قال:ادركى محمدا فانه قد سلب،فاتيته‏فاذا بنور يسطع فى السماء فقبلته و قلت:ما اصابك؟قال:

لا تحزنى ان الله معنا،و قص عليها قصته،فانتشر منه فوح مسك‏اذفر،و قال الناس:غلبت عليه الشياطين و هو يقول:ما اصابنى‏شى‏ء و ما على من باس‏». (15)

يعنى-من پنج‏سال و دو روز آنحضرت را تربيت كردم،درآنهنگام روزى بمن گفت:برادران من هر روز كجا مى‏روند؟

گفتم:گوسفند مى‏چرانند،محمد گفت:من امروز بهمراه ايشان‏مى‏روم،و چون با ايشان رفت فرشتگان او را گرفته و بر قله‏كوهى بردند و به شستشو و تنظيف او پرداختند،در اينوقت پسرم‏بنزد من آمد و گفت:محمد را درياب كه او را ربودند! من بنزدوى رفتم و نورى ديدم كه از وى بسوى آسمان ساطع بود،او رابوسيده گفتم:چه بر سرت آمد؟پاسخداد:محزون مباش كه خدابا ما است و سپس داستان خود را براى او بازگو كرد،و دراينوقت از وى بوى مشك خالص بمشام مى‏رسيد و مردم‏مى‏گفتند:شياطين بر او چيره شده‏اند و او مى‏فرمود:چيزى بر من‏نرسيده و باكى بر من نيست...

و اينك بر طبق اين نقل مى‏گوئيم:گذشته از اينكه نقلهاى‏گذشته مورد اشكال بود و با يكديگر اختلاف داشت‏با اين نقل‏هم مخالف است،و اگر بناى پذيرفتن اين داستان باشد همين‏نقل كه خالى از اشكالات است‏براى ما معتبرتر است و نيازى‏هم به توجيه و تاويل نداريم‏و تاويلى هم كه مرحوم استاد طباطبائى كرده‏اند اگرداستان مربوط به معراج رسول خدا(ص)تنها بود توجيه خوبى‏بود،چون در پاره‏اى از روايات كه در مورد مشاهدات ديگرآنحضرت رسيده به همان لفظ تمثيل آمده و با قرينه آنها مى‏توان اين داستان را نيز همانگونه توجيه و تفسير كرد،اما شنيديد كه اين‏داستان در كودكى آنحضرت اتفاق افتاده و اگر در موارد ديگرهم اتفاق افتاده باشد اين تفسير و توجيه در همه جا دشوار بنظرمى‏رسد،مگر آنكه همان توجيه را با قرينه‏اى كه ذكر شد شاهدو نمونه‏اى براى موارد ديگر بگيريم.

و در پايان اين بحث ذكر اين قسمت هم جالب است كه درپايان روايت صحيح مسلم همانگونه كه خوانديد آمده كه انس بن‏مالك گفته بود:من جاى بخيه‏ها را در سينه رسولخدا مى‏ديدم.

و راوى،يا انس بن مالك تصور كرده بودند كه اين شكافتن وبستن،با چاقو و كارد و نخ و سوزن بوده،در صورتيكه اگر هم ماداستان را اينگونه كه نقل شده بود بپذيريم بعنوان يك معجزه وامر خارق عادت مى‏پذيريم،و در متن حديث هم لفظ التيام آمده‏بود نه دوختن!

پى‏نوشتها:

1-صحيح مسلم ج 1 ص 101-102 سيره ابن هشام ج 1 ص 164-165.طبرى ج 1 ص 575.

المنتقى فى مولود المصطفى‏«الباب الرابع من القسم الثانى‏».

2-سيره ابن هشام ج 1 ص 164-165.

3-الصحيح من السيرة ج 1 ص 83.و پاورقى فقه السيرة ص 63.

4-فسير مفاتيح الغيب فخر رازى ج 32 ص 2.

5-بحار الانوار ج 15 ص 337 و 401.

6-سيرة المصطفى ص 46.

7-مجمع البيان ج 3 ص 395.

8-سوره الاسراء آيه 65.

9-سورة النحل آيه 99.

10-سورة الحجر آيه 40-41.

11-الصحيح من السيرة ج 1 ص 87.

12-فقه السيرة ص 63.

13-سيرة المصطفى ص 46.

14-الميزان ج 13 ص 33 و ج 20 ص 452.

15-مناقب آل ابيطالب ج 1 ص 33.

درسهايى از تاريخ تحليلى اسلام جلد اول صفحه 191

رسولى محلاتى

زندگینامه پیامبر اکرم قسمت ششم

اازدواج عبدالله با آمنه

در تاريخ آمده كه پس از داستان ذبح عبد الله و نحر يكصدشتر،عبد المطلب،عبد الله را برداشته و يك سر بخانه وهب بن‏عبد مناف...كه در آنروز بزرگ قبيله خود يعنى قبيله بنى زهره‏بود آورد و دختر او آمنه را كه در آنروز بزرگترين زنان قريش ازنظر نسب و مقام بود به ازدواج عبد الله در آورد (1) .

و يكى از نويسندگان اين كار را در آنروز-و بلا فاصله پس ازداستان ذبح-غير عادى دانسته و در صحت آن ترديد كرده است، ولى بگفته برخى با توجه به خوشحالى زائد الوصفى كه از نجات‏عبد الله از آن معركه به عبد المطلب دست داده بود،و عبد المطلب‏مى‏خواست‏با اينكار زودتر ناراحتى خود و عبد الله را جبران كرده‏باشد،اينكار گذشته از اينكه غير عادى نيست، طبيعى هم بنظرمى‏رسد.

100 و البته اين مطلب طبق گفته ابن اسحاق است كه در سيره ازوى نقل شده،ولى طبق گفته برخى ديگر اين ازدواج يك سال‏پس از داستان ذبح عبد الله انجام شده است، (2) و ديگر اين بحث‏پيش نمى‏آيد.

يك داستان جنجالى

در اينجا باز هم يك داستان جنجالى در تاريخ آمده كه‏برخى از نويسندگان حرفه‏اى هم آنرا پر و بال داده و بصورت‏مبتذل و هيجان انگيزى در آورده و سوژه‏اى بدست‏برخى دشمنان‏مغرض اسلام داده و از اينرو برخى از سيره نويسان در اصل آن‏ترديد كرده و آنرا ساخته و پرداخته دست دشمنان دانسته‏اند.

و البته اين داستان بگونه‏اى كه در سيره ابن هشام نقل شده‏مخدوش و مورد ترديد است،ولى بر طبق نقل محدث بزرگوار مامرحوم ابن شهر آشوب و برخى از ناقلان ديگر،قابل توجيه بوده ووجهى براى رد آن ديده نمى‏شود.

آنچه را ابن هشام از ابن اسحاق نقل كرده اينگونه است كه‏گويد:

«هنگامى كه عبد المطلب دست عبد الله را گرفته بود و ازقربانگاه باز مى‏گشت،عبورشان به زنى از قبيله بنى اسد بن‏عبد العزى بن قصى بن كلاب افتاد كه آن زن كنار خانه كعبه‏بود و خواهر ورقة بن نوفل بوده (3) و هنگامى كه نظرش به صورت‏عبد الله افتاد بدو گفت:اى عبد الله كجا مى‏روى؟پاسخ داد:

بهمراه پدرم!زن بدو گفت:من حاضرم بهمان تعداد شترى كه‏براى تو قربانى كردند به تو بدهم كه هم اكنون با من درآميزى!عبد الله گفت:من بهمراه پدرم هستم،و نمى‏توانم بااو مخالفت كرده و از او جدا شوم...!»ابن هشام سپس داستان ازدواج عبد الله را با آمنه بهمانگونه كه‏ذكر شد نقل كرده و سپس مى‏نويسد:

«گفته‏اند:پس از آنكه عبد الله با آمنه هم بستر شد،و آمنه به‏رسول خدا حامله شد،عبد الله از نزد آمنه بيرون آمده نزد همان‏زن رفت و بدان زن گفت:چرا اكنون پيشنهاد ديروز خود راامروز نمى‏كنى؟آن زن پاسخ داد:براى آنكه آن نورى كه‏ديروز با تو بود امروز از تو جدا شده،و ديگر مرا به تو نيازى‏نيست!و آن زن از برادرش ورقة بن نوفل-كه به دين نصرانيت‏در آمده بود و كتابها را خوانده بود-شنيده بود كه در اين امت،پيامبرى خواهد آمد...» (4) ابن هشام سپس داستان ديگرى نيز شبيه بهمين داستان از زن‏ديگرى كه نزد آمنه بوده نقل مى‏كند كه آن زن نيز قبل از ازدواج‏عبد الله با آمنه از وى خواست‏با وى در آميزد ولى عبد الله پاسخ اورا نداده بنزد آمنه رفت و پس از هم بستر شدن با آمنه بنزد آنزن‏برگشت و بدو پيشنهاد آميزش كرد ولى آنزن نپذيرفت و گفت:

ديروز ميان ديدگان تو نور سفيدى بود كه امروز نيست... (5)

البته نقل مذكور نه تنها با شان جناب عبد الله بن عبد المطلب-كه در ايمان و عفت او جاى ترديد نيست-مناسب نيست، بلكه‏با شيوه هيچ مرد آزاده و با كرامتى كه پاى بند مسائل خانوادگى وعفت عمومى باشد سازگار نخواهد بود،و ما هم نمى‏توانيم آنرابپذيريم،و با دليل عقلى و نقلى آنرا مردود مى‏دانيم،اگر چه‏ديگر سيره نويسان نيز نوشته و نقل كرده باشند!

اما بر طبق نقلى كه مرحوم ابن شهر آشوب و ديگران‏كرده‏اند (6) داستان اينگونه است:

«كانت امراة يقال لها:فاطمة بنت مرة قد قرات الكتب،فمر بهاعبد الله ابن عبد المطلب،فقالت:انت الذي فداك ابوك بماة من الابل؟قال:نعم،فقالت:هل لك ان تقع علي مرة و اعطيك‏من الابل ماة؟فنظر اليها و انشا:

اما الحرام فالممات دونه و الحل لا حل فاستبينه فكيف بالامر الذي تبغينه

و مضى مع ابيه فزوجه ابوه آمنة فظل عندها يوما و ليلة،فحملت‏بالنبي صلى الله عليه و آله،ثم انصرف عبد الله فمر بها فلم‏ير بها حرصا على ما قالت اولا،فقال لها عند ذلك مختبرا:

هل لك فيما قلت لي فقلت:لا؟

قالت:

قد كان ذاك مرة فاليوم لافذهبت كلمتا هما مثلا!

ثم قالت:اي شي‏ء صنعت‏بعدي؟قال:زوجني ابي آمنة فبت‏عندها،فقالت:

لله ما زهرية سلبت ثوبيك ما سلبت؟و ما تدري‏ثم قالت:رايت في وجهك نور النبوة فاردت ان يكون في و ابى‏الله الا ان يضعه حيث‏يحب،ثم قالت:

بني هاشم قد غادرت من اخيكم امينة اذ للباه يعتلجان كما غادر المصباح بعد خبوه فتائل قد شبت له بدخان و ما كل ما يحوى الفتى من نصيبه بحرص و لا ما فاته بتواني

و يقال:انه مر بها و بين عينيه غرة كغرة الفرس.» كه خلاصه ترجمه‏اش چنين است كه گفته‏اند:در مكه زنى‏بود به نام: «فاطمه دختر مرة‏»،كه كتابها خوانده و از اوضاع‏گذشته و آينده اطلاعاتى بدست آورده بود،آن زن روزى عبد الله‏را ديدار كرده بدو گفت:توئى آن پسرى كه پدرت صد شتر براى‏تو فدا كرد؟

عبد الله گفت:آرى.

فاطمه گفت:حاضرى يكبار با من هم بستر شوى و صد شتربگيرى؟

عبد الله نگاهى بدو كرده گفت:

اگر از راه حرام چنين درخواستى دارى كه مردن براى من‏آسان‏تر از اينكار است،و اگر از طريق حلال مى‏خواهى كه‏چنين طريقى هنوز فراهم نشده پس از چه راهى چنين درخواستى‏را مى‏كنى؟

عبد الله رفت و در همين خلال پدرش عبد المطلب او را به‏ازدواج آمنه در آورد و پس از چندى آن زن را ديدار كرده و ازروى آزمايش بدو گفت:آيا حاضرى اكنون به ازدواج من درآئى‏و آنچه را گفتى بدهى؟

فاطمه نگاهى بصورت عبد الله كرد و گفت:حالا نه،زيراآن نورى كه در صورت داشتى رفته،سپس از او پرسيد:پس از آن گفتگوى پيشين تو چه كردى؟

عبد الله داستان ازدواج خود را با آمنه براى او تعريف كرد،فاطمه گفت:من آن روز در چهره تو نور نبوت را مشاهده كردم ومشتاق بودم كه اين نور در رحم من قرار گيرد ولى خدا نخواست،و اراده فرمود آنرا در جاى ديگرى بنهد،و سپس چند شعر نيزبعنوان تاسف سرود.و گفته‏اند:هنگامى كه عبد الله بدو برخوردسفيدى خيره كننده‏اى ميان ديدگان عبد الله بود همانند سفيدى‏پيشانى اسب....

و همانگونه كه مشاهده مى‏كنيد تفاوت ميان اين دو نقل‏بسيار است،و بدينصورت كه در نقل مرحوم ابن شهر آشوب است‏منافاتى هم با مقام شامخ جناب عبد الله ندارد،و براى ما نيز نقل‏مزبور قابل قبول و پذيرش است،و دليل بر رد آن نداريم.

پى‏نوشتها:

1-سيره ابن هشام ج 1 ص 156.

2-تاريخ پيامبر اسلام تاليف مرحوم آيتى ص 47.

3-در پاورقى سيره آمده كه نامش رقيه بوده.

4-سيره ابن هشام ج 1 ص 157-155.

5-سيره ابن هشام ج 1 ص 157-155.

6-مناقب آل ابيطالب-ط قم-ج 1 ص 26.و پاورقى سيره ابن هشام ج 1 ص 156.

درسهايى از تاريخ تحليلى اسلام جلد اول صفحه 99

رسولى محلاتى

===============================================

تاريخ اسلام> دوره رسالت> از ولادت تا بعثت> ولادت> اجداد، پدر و مادر


نظريه ساختگى بودن نذر عبد المطلب

در تمامى تواريخ اسلامى و كتب مربوطه سنى و شيعى نوشته‏اند كه عبدالمطلب نذر كرده بود كه اگر خداوند ده پسر به او داد، يكى از آنها را در راه خدا قربانى كند و چون داراى ده پسر شد و قرعه زد، به نام عبدالله آمد، سپس او را با صد شتر به قرعه گذاشت و قرعه به نام شتران آمد، و شتران را به جاى عبدالله قربانى كرد!

در بعضى از تواريخ و روايات اهل تسنن نوشته‏اند كه اين راى زنى جادوگر بود كه گفت: او را با قربانى كردن شتران معاوظه كنيد. در صورتى كه اين موضوع افسانه است و اصلى ندارد. و از عقل و درايت و ديانت عبدالمطلب كاملا به دور است.

ثقة الاسلام كلينى در «كافى‏» رواياتينقل كرده كهدلالت‏بر عظمت و جلالت و كمال ايمان و عقل و بينش روشن او دارد. از جمله امام صادق (عليه السلام) مى‏فرمايد: «عبدالمطلب روز قيامت تنها و به سيماى پيغمبران وارد صحراى محشر مى‏شود» كه مى‏رساند نظر به شخصيت نافذ وعقيده و ايمان خاصى كه در عصر جاهليت داشته به طور شاخص محشور مى‏گردد.

دليل بر مجعول بودن اين داستان امورى است كه ذيلا به آن اشاره مى‏كنيم:

1- داستان برخورد عبدالمطلب با ابرهه فرمانده حبشى بهترين گواه بر كمال عقل و درايت عبدالمطلب است كه مى‏رساند چنين كار و نذر مضحكى از وى بعيد بوده است.

2- يعقوبى مورخ مشهور مى‏نويسد: عبدالمطلب در زمان جاهليت‏سنت‏هائى داشت كه در اسلام نيز تثبيت‏شد; مانند حرام دانستن شراب، و زنا و حد زدن زناكار، و بريدن دست دزد و تبعيد زنان بدنام از مكه، و جلوگيرى از زنده به گور كردن دختران و ازدواج با محارم، و سرزده وارد خانه شدن، و عريان طواف كردن، و حكم به وجوب وفاى بنذر، و احترام چهار ماه محترم(رجب، ذى‏القعده، ذى‏الحجه و محرم) و مباهله كردن (يعنى براى اثبات حقانيت نفرين كردن و حق يكديگر) (1) بنابر اين شخصى اين چنين، هرگز نذرى آن چنان نمى‏كند.

3- پيغمبر در حديث معتبر افتخار مى‏كرد كه فرزند عبدالمطلب است و مى‏فرمود: «من پيغمبرم دروغ نيست، من فرزند عبدالمطلب هستم‏» (2)

4- چطور ممكن است مردى با اين بزرگوارى نذر به چيزى كند كه در اكثر شرايع آسمانى نهى شده بود و در نزد عقل بسيار زشت و از بزرگترين جنايات به شمار مى‏رفته است؟

5- نذر كردن و كشتن فرزندان به عنوان نذر براى معبود از سنن بت‏پرستان و ستاره‏پرستان (صابئين) بوده، و خداوند در قرآن مجيد آن را ازجمله اعمال شنيع آنها شمرده و فرموده است: بدين گونه بسيارى از مشركين خوش داشتند كه اولاد خود را بكشند. (3)

اين غير از زنده بگور كردن دختران بوده كه قبيله بنى تميم معمول مى‏داشتند. زيرا كه «اولاد»درآيه شريفه اعم از پسر و دختر است، و نيز غير از كشتن اولاد به واسطه فقر و بيم از گرسنگى است، بلكه اين قتلها اولاد كه مشركين معمول مى‏داشتند براى تقرب به خدا بوده است.

6- اگر بگويند شايد عبدالمطلب مانند ابارهيم مامور بوده فرزندش را در راه خدا فدار كند، مى‏گوئيم اين درست نيست، چون در انى روايات صريحا مى‏گويد عبدالمطلب نذر كرده بود، مضافا به اين كه اگر مامور بود مى‏بايد آن را عملى سازد و ديگر قرعه انداختن معنا نداشت، و اصولا چرا نگفت: من مامور به اين كارم؟

7- در سلسله راريان اين داستان ساختگى و امثال آن مانند «انا ابن الذبيحين‏» افرادى ضعيف و مجهول و مهمل كه بعضى هم شيعه اماميه نبوده‏اند، قرار دارند، و به همين جهت روايات آن ضعيف و مغشوش و بيشتر از طريق عامه روايت‏شده و از آنها به شيعه سرايت كرده است.

8- علامه مجلسى مى‏گويد: شيعه اعتقاد دارد كه پدران پيغمبر تا آدم، خداپرست‏بودند،و ازفخررازى نقل مى‏كند كه گفته است: «شيعه عقيده دارد كه هيچ يك از پدران پيغمبر كافر نبوده‏اند» (4)

بنابر آنچه ذكر شد ماجراى نذر عبدالمطلب از اختراعات قصه گويان عامه بوده كه خواسته‏اند على رغم شيعه اماميه، عبدالمطلب را مانند ديگر مشركان قلمداد كنند، و كسانى امثال زمخشرى و فخر رازى و نيشابورى ازقدمايعلماى عامه و بعضى از متاخرين آنها همچون مراغى و سيد قطب و بسيارى ديگر از مفسران آنها اين داستان ساختگى را در تفسير آيه; «كذلك لكثير من المشركين قبل اولادهم شركائهم‏» نقل كرده و مصداق آن را عبدالملطلب دانسته‏اند!! تا از اين راه اعتقاد خود را در مشرك دانستن پدران پيغمبر (صلى الله عليه و آله) تثبيت كنند و عقيده پاك شيعه اماميه را در اين خصوص تخطئه نمايند.

شايد هم رد زمان بنى اميه براى بكه دار ساختن عبدالمطلب جد اميرالمومنين على (عليه السلام) اين افسانه را ايج‏ساخته‏اند، همان طور كه فرزندش ابوطالب را مسلمان ندانسته و سعى كرده‏اند او را مشرك قلمداد كنند تا از آن راه به شخصيت امير المومنين على (عليه السلام) لطمه وارد سازند، به شرحى كه در بخش «وفات ابوطالب‏» خواهيم گفت.

ماجراى داستان ساختگى نذر عبدالمطلب مانند برخى ديگر از مباحث اين كتاب، بحمدالله براى نخستين بار توسط نويسنده وارد بحث «تاريخ اسلام‏» شده است، تا در آينده رهگشاى كسانى باشد كه مى‏خواهند در اسلام كار كنند و بدون تقليد از پيشينيان و حسن ظن به آنان، تحقيق و بررسى نمايند، و مانند بعضى‏ها بدون تحقيق كافى آنرا تكرار نكنند، و بعد ناگزير به «توجيه مالا يرضى صاحبه‏» نشوند، و آنرا نشانه عظمت روح عبدالمطلب ندانند!

نذر و قربانى اولاد مطابق صريح قرآن از عادات ناپسند بسيارى از مشركين بوده است، و اين عمل شنيع، با هيچ توجيه و ملاكى زيبنده مقام با عظمت عبدالمطلب نبوده و نيست.

داستان نذر عبدالمطلب در منابع و ماخذ عامه توام با خرافات زياد و حكميت زنى جادوگر و كاهن از قبيله «بنى سعد» كه عبدالمطلب با هشتصد نفر مرد براى كسب تكليف نزد وى رفته بود، آمد، و بعضى از آن هم به كتب شيعه رخنه كرده است، ولى ما همه را ديده‏ايم، و به طور قطع مى‏گوئيم به افسانه بيشتر شبيه است تا به واقعيت.

علامه مجلسى در «بحار الانوار» به تفصيل روايات آنرا نقل كرده كه افسانه بودن همه آنها در يك نتيجه‏گيرى، به خوبى آشكار است. ما از مجموع مطالعات خود به خصوص «تاريخ اسلام‏» به روشنى دريافته‏ايم كه يا افسانه سرايان صدر اسلام ويا مغرضان بنى اميه و مخالفان حكومت الهى على (عليه السلام)، اين افسانه را ساخته‏اند، تا مانند موارد ديگر مقام آنها را نزد مسلمين پايين آورند، و زمينه را براى حك.مت افراد معمولى هموار سازند، براى بنى هاشم باقى نماند. (5)

پى‏نوشتها:

1- (تاريخ يعقوبى ج 2 ص 6)

2- (انا النبى لا كذب، انا ابن عبدالمطلب)

3- (كذلك زين لكثير من المشركين قبل اولادهم شركائهم - سوره نعام آيه 137چ)

4- (نگاه كنيد به پاورقى فاضل محترم آقاى على اكبر غفارى بر، ج 3 كتاب «من لا يحضره الفقيه‏» شيخ صدوق چاپ مكتبه صدوق ص 89)

5- (نويسنده اين سطور چند سال پيش، روزى ضمن گفتگو با دوست فاضل آقاى على اكبر غفارى، اظهار داشتم من در مطالعات خود در تاريخ اسلام و رجال و تراجم و حديث و تفسير و غيره به بسيارى از اشتباهات قدما پى برده‏ام كه در مجلدات «مفاخر اسلام‏» و «تاريخ اسلام‏» و ساير آثارم برخى از آنها را يادآور شده‏ام.

ايشان هم گفتند من نيز در بسيارى از موارد كه كتب حديث از قبيل كافى، معانى الاخبار، من لا يحضر و غيره را تحقيق و بررسى مى‏نمودم، به مطالبى برخورد كرده‏ام كه هيچكس متعرض آن نشده است. از جمله موضوع نذر كذائى عبدالمطلب است كه در پاورق حديثى كه شيخ صدوق در «باب قرعه‏» كتاب «من لا يحضره الفقيه‏» نقل كرده، ساختگى بودن آنرا شرح داده‏ام.

چند سال بعد كه خواستم «تاريخ اسلام‏» را منتشر سازم، با مرجعه به توضيحات ايشان كه در گوشه‏اى از پاورقى من لايحضر بود، و كسى توجه نداشت، و در جائى ديگر بازگو نكرده بودند، براى اداى حق ايشان (برخلاف عادت ناپسند بعضى از افراد بى‏مروت) طى 8 مطلب كه مسطور گشت ترجمه نمودم، و براينخستين بار به عنوان داستان ساختگى نذر عبدالمطلب وارد بحث «تارخ اسلام‏» كردم، و توضيح هود را بر آن افزودم.

پس از انتشار اين كتاب، در گوشه و كنار، بعضى آنرا بدون ذكر ماخذ گرفته و با شاخ و برگ طى سخنزانيها و نوشته‏ها بعنوان اظهارنظر شخصى مطرح ساختند كه آرى عبدالمطلب چنين نذرى نكرده، ولى بدون تحقيق پيرامون آن، و بعضى ديگر آنراتخطئه كرده و نتيجه گرفته‏اند كه خير عبدالمطلب چنين نذرى كرده و قبلا موحد نبوده بدليل اينكه نام پسرش عبدالعزى بوده و بعدها با ايمان و خدا پرست‏شده است، و به دليل چند روايت و اشعار كه در كتابها آمده است.

در صورتى كه عبدالعزى به نقل حديثى نام ابولهب بوده و معلوم نيست توسط قبدالمطلب نامگذارى گرديده و چه بسا كه ازخود ابولهب ناشى شده باشد، بعلاوه اين قبيل اسامى در زمان جاهليت‏سابقه داشته و به منظور مماشات با قوم بوده، مانند اسامى خلفا كه بعضى ار ائمه روز اولاد خود مى‏نهادند!

همانطور كه در متن آمده به انظمام شواهد ديگر، به عقيده جامعه شيعه اماميه، عبدالمطلب از اول خداپرست و موحد ناب بوده است.

در «زيارت وارث‏» خطاب به حضرت امام حسين سيدالشهداء عليه السلام مى‏خوانيم كه: «اشهد انك كنت نورا فى الاصلاب الشامخه و الارحام المطهره لم تنجسك الجاهلية بانجاسها» كه مى‏رساند در اعتقاد شيعه پدران و مادران پيغمبر و على عليهما السلام هيچگونه آلودگى به شرك و اوهام و خرافات و پليديهاى زمان جاهليت را نداشته‏اند، و نور حقيقت آنها در صلبهاى شامخ پدران و رحمهاى پاك ماردان موحد و خداپرست قرار داشته است.

و از پيغمبر صلى الله عليه و آله هم روايت‏شده است كه فرمود: «فلم ازل خيارا بعد خيار» يعنى: من درتمام نسلها موحد و پاكسرشت‏بوده‏ام.

جا دارد كه فضلاى محقق راجع به احاديث نذر عبدالمطلب از نظر متن و سند در متون سنى و شيعه تحقيق و بررسى نموده و آنرا به صورت كتابى در آورند.

آنچه نويسنده تحقيق نموده داستان همانطور كه آقاى غفارى اشاره كرده است، بى‏اصل و ساختگى و دون شان شخصيتى همچون عبدالمطلب سيد بطحاء است.)

تاريخ اسلام صفحه 54

على دوانى

        

===============================================

حوادث مقارن ولادت

اسلام> تاريخ اسلام> دوره رسالت> از ولادت تا بعثت> ولادت> حوادث مقارن ولادت


حوادث شب ولادت

در روايات ما آمده است كه در شب ولادت آنحضرت‏حوادث مهم و اتفاقات زيادى در اطراف جهان بوقوع پيوست كه‏پيش از آن سابقه نداشت و يا اتفاق نيفتاده بود كه از جمله‏«ارهاصات‏»بوده بدانگونه كه در داستان اصحاب فيل ذكر شد،و در قصيده معروف برده نيز آمده كه چند بيت آن چنين است:

يوم تفرس منه الفرس انهم قد انذروا بحلول البؤس و الفئم و بات ايوان كسرى و هو منصدع كشمل اصحاب كسرى غير ملتئم النار خامدة الانفاس من اسف عليه و النهر ساهى العين من سدم و ساء ساوه ان غاضت‏بحيرتها و رد واردها بالغيظ حين ظم كان بالنار ما بالماء من بلل حزنا و بالماء ما بالنار من ضرم

و شايد جامعترين حديث در اينباره حديثى است كه مرحوم صدوق‏«ره‏»در كتاب امالى بسند خود از امام صادق عليه السلام‏روايت كرده و ترجمه‏اش چنين است كه آنحضرت فرمود:

ابليس به آسمانها بالا مى‏رفت و چون حضرت عيسى‏«ع‏»بدنيا آمد از سه آسمان ممنوع شد و تا چهار آسمان بالا مى‏رفت،و هنگاميكه رسولخدا«ص‏»بدنيا آمد از همه آسمانهاى هفتگانه‏ممنوع شد،و شياطين بوسيله پرتاب شدن ستارگان ممنوع‏گرديدند،و قريش كه چنان ديدند گفتند:

قيامتى كه اهل كتاب مى‏گفتند بر پا شده!

عمرو بن اميه كه از همه مردم آنزمان به علم كهانت وستاره شناسى داناتر بود بدانها گفت:بنگريد اگر آن ستارگانى‏است كه مردم بوسيله آنها راهنمائى مى‏شوند و تابستان و زمستان‏از روى آن معلوم گردد پس بدانيد كه قيامت‏بر پا شده و مقدمه‏نابودى هر چيز است و اگر غير از آنها است امر تازه‏اى اتفاق‏افتاده.

و همه بتها در صبح آن شب به رو در افتاد و هيچ بتى درآنروز بر سر پا نبود،و ايوان كسرى در آن شب شكست‏خورد وچهارده كنگره آن فرو ريخت.و درياچه ساوه خشك شد.ووادى سماوه پر از آب شد.

آتشكده‏هاى فارس كه هزار سال بود خاموش نشده بود در آن شب خاموش گرديد.

و مؤبدان فارس در خواب ديدند شترانى سخت اسبان عربى‏را يدك مى‏كشند و از دجله عبور كرده و در بلاد آنها پراكنده‏شدند،و طاق كسرى از وسط شكست‏خورد و رود دجله در آن‏وارد شد.

و در آن شب نورى از سمت‏حجاز بر آمد و همچنان بسمت‏مشرق رفت تا بدانجا رسيد،فرداى آن شب تخت هر پادشاهى‏سرنگون گرديد و خود آنها گنگ گشتند كه در آنروز سخن‏نمى‏گفتند.

دانش كاهنان ربوده شد و سحر جادوگران باطل گرديد،وهر كاهنى كه بود از تماس با همزاد شيطانى خود ممنوع گرديد وميان آنها جدائى افتاد.

آمنه گفت:بخدا فرزندم كه بر زمين قرار گرفت دستهاى‏خود را بر زمين گذارد و سر بسوى آسمان بلند كرد و بدان‏نگريست،و نورى از من تابش كرد و در آن نور شنيدم گوينده‏اى‏مى‏گفت:تو آقاى مردم را زادى او را محمد نام بگذار.

آنگاه او را بنزد عبد المطلب بردند و آنچه را مادرش آمنه گفته‏بود به عبد المطلب گزارش دادند،عبد المطلب او را در دامن‏گذارده گفت:

الحمد لله الذى اعطانى هذا الغلام الطيب الاردان قد ساد فى المهد على الغلما

ستايش خدائى را كه بمن عطا فرمود اين فرزند پاك و خوشبورا كه در گهواره بر همه پسران آقا است.

آنگاه او را به اركان كعبه تعويذ كرد. (1) و در باره او اشعارى‏سرود.

و ابليس در آن شب ياران خود را فرياد زد(و آنها را بيارى‏طلبيد)و چون اطرافش جمع شدند بدو گفتند:اى سرور چه چيزتو را بهراس و وحشت افكنده؟گفت:واى بر شما از سر شب تابحال اوضاع آسمان و زمين را دگرگون مى‏بينم و بطور قطع درروى زمين اتفاق تازه و بزرگى رخ داده كه از زمان ولادت عيسى‏بن مريم تاكنون سابقه نداشته،اينك بگرديد و به بينيد اين اتفاق‏چيست؟

آنها پراكنده شدند و برگشتند و اظهار داشتند:ما كه تازه‏اى‏نديديم.

ابليس گفت:اين كار شخص من است آنگاه در دنيابجستجو پرداخت تا به حرم-مكه-رسيد،و مشاهده كرد فرشتگان اطراف آنرا گرفته‏اند،خواست وارد حرم شود كه فرشتگان بر اوبانگ زده مانع ورود او شدند،بسمت غار حرى رفت و چون‏گنجشكى گرديد و خواست در آيد كه جبرئيل بر او نهيب زد:

-برو اى دور شده از رحمت‏حق!ابليس گفت:اى جبرئيل‏از تو سؤالى دارم؟

گفت:بگو،پرسيد:از ديشب تاكنون چه تازه‏اى در زمين رخ‏داده؟

پاسخداد:محمد-صلى الله عليه و آله-بدنيا آمده.

شيطان پرسيد:مرا در او بهره‏اى هست؟گفت:نه.

پرسيد:در امت او چطور؟

گفت:آرى.ابليس كه اين سخن را شنيد گفت:خوشنود وراضيم.

و در حديث ديگرى كه در كتاب كمال الدين نقل كرده‏چنين است كه در شهر مكه شخصى يهودى سكونت داشت ونامش يوسف بود،وى هنگامى كه ستارگان را در حركت وجنبش مشاهده كرد با خود گفت:اين تحولات آسمانى بخاطرولادت همان پيغمبرى است كه در كتابهاى ما ذكر شده كه‏چون بدنيا آيد شياطين رانده شوند و از رفتن به آسمانها ممنوع‏گردند. و چون صبح شد بمجلسى كه چند تن از قريش در آن بودندآمد و بدانها گفت:آيا دوش در ميان شما مولودى بدنيا آمده؟

گفتند:نه.

گفت:سوگند به تورات كه وى بدنيا آمده و آخرين پيمبران‏است و اگر اينجا متولد نشده حتما در فلسطين متولد گشته است.

اين گفتگو گذشت و چون قريشيان متفرق شدند و بخانه‏هاى‏خود رفتند داستان گفتگوى با آن يهودى را با زنان و خاندان خودبازگو كردند و آنها گفتند:آرى ديشب در خانه عبد الله بن‏عبد المطلب پسرى متولد شده.

اين خبر را بگوش يوسف يهودى رساندند،وى پرسيد:آيا اين‏مولود پيش از آنكه من از شما پرسش كردم بدنيا آمده يا بعد ازآن؟گفتند:پيش از آن!گفت:آن مولود را بمن نشان دهيد.

قريشيان او را به درب خانه آمنه آوردند و بدو گفتند:فرزندخود را بياور تا اين يهودى او را به‏بيند،و چون مولود را آوردند ويوسف يهودى او را ديدار كرد جامه از شانه مولود كنار زد وچشمش به خال سياه و درشتى كه روى شانه وى بود بيفتاد دراينوقت قرشيان مشاهده كردند كه حالت غش بر آن مرد يهودى‏عارض شد و بزمين افتاد قرشيان تعجب كرده و خنديدند.

يهودى برخاست و گفت:آيا مى‏خنديد؟بايد بدانيد كه اين پيغمبر پيغمبر شمشير است كه شمشير در ميان شما مى‏نهد...

قرشيان متفرق شده و گفتار يهودى را براى يكديگر تعريف‏مى‏كردند.

و در حديثى كه مرحوم كلينى شبيه به روايت‏بالا از مردى ازاهل كتاب نقل كرده آنمرد كتابى به قرشيان كه وليد بن مغيرة وعتبة بن ربيعه و ديگران در ميانشان بود رو كرده و گفت:نبوت‏از خاندان بنى اسرائيل خارج شد و بخدا اين مولود همان كسى‏است كه آنها را پراكنده و نابود سازد!

قريش كه اين سخن را شنيدند خوشحال شدند،مرد كتابى‏كه ديد آنها خوشنود شدند بديشان گفت:خورسند شديد! بخداسوگند اين مولود چنان سطوت و تسلطى بر شما پيدا كند كه‏زبانزد مردم شرق و غرب گردد.

ابو سفيان از روى تمسخر گفت:او بمردم شهر خود تسلطمى‏يابد!

و نظير آنچه در روايات ما آمده برخى از اين حوادث درروايات اهل سنت نيز ذكر شده اما در بسيارى از آنها اين حوادث‏قبل از بعثت رسولخدا«ص‏»ذكر شده نه مقارن ولادت.

مانند رواياتى كه در سيره ابن هشام و تاريخ‏طبرى و جاهاى ديگر است و در صحيح بخارى نيز از ابن عباس روايت‏شده (2) و فخر رازى نيز در تفسير آيه شريفه «فمن يستمع‏الآن يجد له شهابا رصدا» (3) در مورد منع شياطين از نفوذ در آسمانها وتيرهاى شهاب همين گفتار را داشته و اقوالى در اينباره نقل‏كرده (4) و از ابى بن كعب نيز حديثى در اينمورد نقل كرده‏اند كه‏گفته است:

«لم يرم بنجم منذ رفع عيسى عليه السلام حتى بعث رسول‏الله-صلى الله عليه و آله-» (5) و در اشعار بعضى از شاعران‏عرب نيز قسمتى از اين حوادث در مورد مبعث آمده مانند اشعارزير كه از شاعرى بنام قيروانى نقل شده كه مى‏گويد:

و صرح كسرى تداعى من قواعده و انفاض منكسر الاوداج ذاميل‏و نار فارس لم توقد و ما خمدت مذالف عام و نهر القوم لم يسل‏خرت لمبعثه الاوثان و انبعثت ثواقب الشهب ترمى الجن بالشعل

يك سئوال

اكنون جاى يك سئوال هست كه اگر كسى بگويد:آيانظير آنچه در اين روايات آمده در كتابهاى تاريخى و روايات غيراسلامى هم ذكرى از آنها شده يا نه؟

كه ما در پاسخ اين سئوال مى‏گوئيم:اولا اگر حديث وروايتى از نظر سند و صدور از امام معصوم عليه السلام براى اثابت‏شد ديگر كدام روايت و تاريخى براى ما معتبرتر از آن حديث‏و روايت مى‏تواند باشد،و همه بحثها در همان قسمت اول واعتبار سند و به اصطلاح‏«صغراى قضيه‏»است،ولى پس ازاثبات ديگر استبعاد و زير سئوال بردن حديث،جز ضعف ايمان وتاريخ زدگى محمل ديگرى نمى‏تواند داشته باشد،وگرنه كدام‏تاريخ و روايتى معتبرتر از آن تاريخ و روايتى است كه از منبع‏وحى الهى سرچشمه گرفته باشد و كدام داستان و حديثى‏محكمتر از داستان و حديثى است كه از زبان پيمبران و ائمه‏معصوم عليهم السلام صادر گرديده باشد!

مگر نه اين است كه سرچشمه پر فيض و زلال همه علوم‏آنهايند؟و معيار صحت و سقم همه دانشهاى بشرى گفتار آنهااست؟

و ثانيا-مى‏گوئيم:مگر تاريخ صحيح و دست نخورده‏اى از گذشتگان و زمانهاى قديم در دست داريم كه ما بتوانيم اين‏روايات را با آنها منطبق ساخته و يا تاييدى از آنها بگيريم؟

جائى كه مقدس‏ترين كتابها مانند تورات و انجيل با آنهمه‏نسخه‏هاى متعددى كه معمولا از آنها در دست مردم آن زمانهابوده و جمله جمله و كلمه بكلمه آنها مورد احترام و متن دستورات‏دينى آنها بوده از دستبرد و تحريف و تصحيف و اسقاط در امان‏نبوده،و طاغوتهاى زمان و جيره خوارانشان احكام و فرامين آنها رابنفع ايشان تغيير داده و يا اسقاط كرده‏اند،ديگر چگونه كتابهاى‏تاريخى معدودى كه در زواياى كتابخانه‏ها با نسخه‏هاى خطى‏منحصر به فرد يا نگشت‏شمارى وجود داشته مى‏تواند مورد اعتمادباشد؟

و ثالثا-بر فرض كه چنين تاريخى وجود داشته باشد كه‏اوضاع و احوال آنزمانها را نوشته و ثبت كرده باشد آيا همه‏وقايعى كه در آنزمانها اتفاق افتاده در تاريخها ثبت و نگارش‏شده؟و آيا وسائل ارتباطى آنچنان بوده كه تاريخ نگاران بتواننداز هر اتفاقى كه در گوشه و كنار جهان آنروز اتفاق مى‏افتاده‏مطلع گردند و آنرا در تاريخ ثبت كنند؟مگر امروزه با تمام اين‏وسائل ارتباطى و مخابراتى و راديوها و تلويزيونها و ماهواره‏هاو...چنين كارى انجام شده و چنين ادعائى مى‏توان كرد؟... مگر وسائل ارتباطى جهان آزادند و مستقلانه و بدور از سياستها واختناقها و خارج از كانالهاى مخصوص و صافيهاى انحصارى‏مى‏توانند كوچكترين خبرى را منتشر كنند؟آن هم خبرى كه‏بصورت معجزه آسمانى براى شكست‏يك قدرت طاغوتى و يك‏دربار سلطنتى بوقوع پيوسته باشد...؟مگر معجزاتى امثال‏«شق‏القمر»كه وقوع آن مورد اتفاق همه مسلمانان مى‏باشد و بگفته‏دكتر سعيد بوطى-نويسنده مصرى-در كتاب فقه السيرة از امورمتفق عليه در نزد علماء و دانشمندان اسلامى است در تاريخهاى‏گذشته نقل شده...؟و بلكه معجزات انبياء گذشته مانند سردشدن آتش بر ابراهيم خليل عليه السلام و شكافته شدن دريابوسيله عصاى موسى و اژدها شدن و بلعيدن آن تمام مارهاى‏جادوئى ساحران و زنده شدن مردگان بدعاى حضرت مسيح وامثال آن جز در كتابهاى مقدس و مذهبى در تاريخها و روايات‏ديگر آمده و ذكرى از آنها ديده مى‏شود؟!...

و حقيقت آن است كه تاريخ نويسان و وقايع نگاران گذشته‏در انحصار طاغوتهاى زمان بوده-چنانچه امروزه نيز عموما اينگونه‏است و بشر هنوز نتوانسته خود را از قيد و بند ايشان آزاد سازد-وانبياء الهى نيز پيوسته بر ضد همان طاغوتها قيام مى‏كرده ومبارزه داشتند،و آنها همواره در صدد از بين بردن انبياء و محو نام و آثار ايشان بوده و بهر وسيله مى‏خواسته‏اند آنها را افرادى‏ماجراجو و بى شخصيت و افسادگر معرفى كنند،و هرگز اجازه‏نمى‏دادند آنها را بعنوان مردانى الهى كه قدرت انجام معجزه رادارند معرفى كنند،و بهمين دليل معجزاتى را كه بوسيله ايشان‏انجام مى‏شده انكار كرده و يا توجيه مى‏نمودند،و اگر كتابهاى‏آسمانى و روايات مذهبى نبود اثرى از اين معجزات بجاى نمانده‏و بدست ما نرسيده بود...

چنانچه اكنون نيز ما در انقلاب اسلامى خود كه يك انگيزه‏مذهبى داشته و ادامه آنرا نيز بيارى خدا همان انگيزه مذهبى وعشق شهادت طلبى در راه خدا و دين،تضمين كرده و بر ضدطاغوتهاى شرق و غرب قيام كرده همين شيوه تبليغى را مى‏بينيم‏كه هر حركتى بنفع اين انقلاب در داخل و يا خارج بشود مانندراهپيمايى ميليونى و غير ميليونى كه در داخل و يا خارج انجام‏مى‏گيرد اصلا منعكس نمى‏شود و در راديوها و وسائل ارتباطجمعى ذكرى از آن نمى‏شود،اما كوچكترين حركت ضدانقلاب-مانند اجتماعات اندكى كه جمعا به صد نفر نمى‏رسدبا آب و تاب در همه رسانه‏هاى گروهى بعنوان يك حركت ضدرژيم نه يكبار بلكه چند بار پخش مى‏گردد.

و بهمين دليل ما مى‏گوئيم انگيزه و نيازى براى تحقيق در تاريخهاى گذشته نداريم و اگر هم تتبع كنيم معلوم نيست‏بجائى برسيم،مگر اينكه بخواهيم بهر وسيله و هر ترتيبى كه شده‏تاييدى از تاريخ براى اين روايات پيدا كنيم اگر چه مجبور شويم‏براى تطبيق اين روايات با تاريخ دست‏به توجيه و تاويلهاى‏نامربوط بزنيم،چنانچه نظير آنرا در داستان اصحاب فيل ذكركرده و شنيديد و خوانديد،كه ما آنعمل را محكوم كرده و دليل برضعف ايمان و غرب‏زدگى و تاريخ زدگى و غيره دانستيم...

پى‏نوشتها:

1-يعنى او را بكنار خانه كعبه آورد و براى سلامتى و پناه او از شر شياطين و دشمنان،بدنش را بچهار گوشه كعبه ماليد.

2-صحيح البخارى ج 6 ص 73.

3-سوره جن آيه 9.

4-مفاتيح الغيب ج 8 ص 241.

5-بحار الانوار ج 15 ص 331.

درسهايى از تاريخ تحليلى اسلام جلد اول صفحه 160

رسولى محلاتى

===============================================

زندگینامه پیامبر اکرم قسمت پنجم

اسلام> تاريخ اسلام> دوره رسالت> از ولادت تا بعثت> ولادت> اجداد، پدر و مادر


اجداد پيامبر همگى موحد بودند

ملا محمد باقر مجلسى(ره)در بحار الانوار فرموده:

«اتفقت الامامية رضوان الله عليهم على ان والدى الرسول و كل‏اجداده الى آدم عليه السلام كانوا مسلمين بل كانوا من الصديقين،اما انبياء مرسلين او اوصياء معصومين،و لعل بعضهم لم يظهر الاسلام‏لتقية او لمصلحة دينية‏» (1)

يعنى-شيعه اماميه متفقا گفته‏اند كه پدر و مادر رسولخدا و همه‏اجداد آن بزرگوار تا به آدم ابو البشر همگى مسلمان(و معتقدبخداى يكتا)بوده و بلكه از«صديقين‏»بوده‏اند كه يا پيامبرمرسل و يا از اوصياء معصومين بوده‏اند،و شايد برخى از ايشان‏بخاطر تقيه يا مصالح دينى ديگرى اسلام خود را اظهارنكرده‏اند.

و شيخ طبرسى(ره)در مجمع البيان در مورد«آزر»كه درقرآن بعنوان پدر ابراهيم نامش ذكر گرديده گويد:

«ان آزر كان جد ابراهيم عليه السلام لامه،او كان عمه من حيث صح عندهم ان آباء النبي-صلى الله عليه و آله-الى آدم كلهم كانواموحدين،و اجمعت الطائفة على ذلك...» (2)

يعنى-اصحاب ما-علماء شيعه-گفته‏اند كه‏«آزر»جدمادرى ابراهيم عليه السلام و يا عموى آنحضرت بوده چون اين‏مطلب نزد آنها ثابت‏شده كه پدران رسول خدا-صلى الله‏عليه و آله-تا آدم همه شان موحد بوده‏اند،و طائفه شيعه بر اينمطلب‏اجماع دارند...

و چنانچه مشاهده مى‏كنيد در گفتار اين دو عالم بزرگوار شيعه‏ادعاى اجماع و اتفاق بر اينمطلب شده و بلكه اينمطلب نزددانشمندان اهل سنت نيز معروف بوده كه فخر رازى در تفسير خودگويد:

«...و قالت الشيعه:ان احدا من آباء الرسول-صلى الله عليه و آله‏و اجداده ما كان كافرا...» (3)

يعنى-شيعه گفته‏اند كه احدى از پدران رسول خدا و اجدادآنحضرت كافر نبوده‏اند...

و از اينكه بطور عموم اينمطلب را به شيعه نسبت ميدهد چنين‏استفاده ميشود،كه اين مطلب از مسائل مورد اتفاق و اجماع شيعه‏بوده همانگونه كه از مرحوم مجلسى و شيخ طبرسى نقل كرديم.

و اما دانشمندان اهل سنت

ولى در ميان علماء اهل سنت در اين باره اختلاف زيادى‏است،و جمعى از آنها مانند سيوطى و برخى ديگر همانند شيعه‏عقيده دارند كه پدر و مادر رسولخدا و اجداد آنحضرت همگى‏موحد بوده‏اند،و بخصوص سيوطى در اينباره بطور تفصيل سخن‏گفته و اين مطلب را از نظر عقل و نقل به اثبات رسانده (4) ،و جمعى‏نيز آنها را و حتى عبد الله پدر آنحضرت را كافر و مشرك‏دانسته‏اند (5)

برخى از دليلهاى نقلى بر اين مطلب

و گاهى ديده مى‏شود كه براى اينمطلب به اين آيه شريفه نيزاستدلال شده كه خداى تعالى فرموده:

«و توكل على العزيز الرحيم،الذي يراك حين تقوم،و تقلبك في‏الساجدين...» (6)

و بر خداى مقتدر و مهربان توكل كن،آن خدائى كه تو رادر هنگامى كه به نماز مى‏ايستى مى‏بيند،و به كشتنت در ميان سجده كنندگان،كه بر طبق پاره‏اى روايات و استدلال برخى ازاهل تفسير آمده كه منظور از«تقلب در ميان ساجدان‏»دوران‏تحول رسول خدا از صلبهاى شامخ و رحمهاى پاك است،و از اين‏آيه استفاده ميشود كه اجداد آنبزرگوار همگى موحد و ساجد درپيشگاه خداى تعالى بوده‏اند.

و روايتى هم در اينباره از رسول خدا-صلى الله عليه و آله-نقل‏شده كه فرمود:

«لم ازل انقل من اصلاب الطاهرين الى ارحام الطاهرات‏» (7)

يعنى پيوسته من منتقل شدم از صلبهاى مردان پاك به‏رحمهاى زنان پاك...

و در روايتى نيز كه در مجمع البيان طبرسى(ره)پس ازعبارتى كه قبلا ذكر شد آمده اينگونه است كه رسول خدا(ص)

فرمود:

«...لم يزل ينقلنى الله من اصلاب الطاهرين الى ارحام‏المطهرات،حتى اخرجنى في عالمكم هذا،لم يدنسنى بدنس‏الجاهلية‏».

يعنى پيوسته خداوند مرا از صلبهاى مردان پاك به رحمهاى زنان پاك منتقل كرد تا وقتى كه در اين عالم شما وارد كرد و به‏چركيهاى جاهليت آلوده‏ام نكرد.

و در زيارت وارث در باره امام حسين عليه السلام نوه‏رسولخدا(ص)نظير همين عبارت را ميخوانيم:

«اشهد انك كنت نورا في الاصلاب الشامخة و الارحام‏المطهرة،لم تنجسك الجاهلية بانجاسها و لم تلبسك من مدلهمات‏ثيابها»

ولى بايد گفت:اثبات اين مطلب از روى اين تفسيرو روايت كار دشوارى است زيرا اين اثبات،فرع بر صحت‏رواياتى است كه در تفسير اين آيات وارد شده و هم چنين فرع برصحت اين روايت نبوى است كه اثبات آن نيز مشكل و قابل‏خدشه است چنانچه منظور از صلبهاى طاهر و رحمهاى مطهره نيزممكن است پاكى و طهارت مولد در برابر ازدواجهاى ناصحيح‏و شبهه‏ناك و سفاح زمان جاهليت‏باشد،و از تعبير«دنس‏جاهليت‏»نيز ظاهرا همين معنى استفاده مى‏شود (8) ،و بنابر اين‏مهم براى ما در اينجا،همان اجماع و اتفاقى است كه در گفتارعلماى اعلام و دانشمندان بزرگوار ما آمده است.

پاره‏اى اشكالات بر اين مطلب

يكى از اشكالهائى كه بر اينمطلب شده اين اشكال است كه‏چگونه مردان موحدى مانند عبد المطلب و قصى بن كلاب نام‏فرزندان خود را عبد مناف،و عبد العزى گذارده‏اند... (9)

و چنانچه ميدانيم‏«مناف‏»و«عزى‏»نام دو بت‏بوده است؟

ولى با توجه به اينكه مسئله نامگذارى در گذشته و بلكه‏هم اكنون نيز غالبا بدست مادران و يا مادر بزرگان و يا بزرگ‏قبيله و يا ديگران انجام ميشده و در بسيارى از موارد پدران چندان‏دخالتى نداشته‏اند،و يا زياد ديده شده كه پدر و مادر براى فرزندنامى انتخاب كرده‏اند ولى همان فرزند در ميان مردم به نام‏ديگرى مشهور شده و همان نام مشهور روى او مانده است،چنانچه در باره خود عبد المطلب آمده است كه نامش‏«شيبة الحمد»بود (10) ولى چون در وقت ورود به مكه پشت‏سر عمويش‏مطلب بر شتر سوار بود مردم خيال كردند او بنده مطلب است كه‏او را از يثرب خريدارى كرده و به مكه آورده است-بشرحى كه‏در زندگانى رسولخدا(ص)نوشته‏ايم- (11)

و يا در باره خود عبد مناف در تاريخ آمده كه نام اصلى او«مغيرة‏»بوده ولى مادر و يا كسان او نامش را«عبد مناف‏»گذارده‏اند.

و ما هم اكنون پس از گذشت قرنها از ظهور اسلام،و با همه‏سفارشهائى كه در باره نام گذارى و اهميت آن از طريق ائمه‏بزرگوار و رهبران الهى شده است مى‏بينيم هنوز در مسئله‏نام گذارى دقت نمى‏شود،و روى چشم و هم چشمى و رسوم‏و سنتهاى محلى،و به تعبير ساده نامهاى‏«من درآورى‏»نامهاى‏بى معنى و غلطى مثل‏«شمس على‏»و«چراغعلى‏»و«زلفعلى‏»و امثال آنها روى فرزندان خود مى‏گذارند كه بدون توجه به‏معنى آنها اين نامها را روى بچه‏ها نهاده‏اند...

اشكالى ديگر

بارى اين سئوال و اشكال چندان مهم نيست كه ما وقت‏خودو شما را روى جواب آن زياد بگيريم،و در اينجا اشكال ديگرى‏است كه لازم است قدرى روى آن بحث و تحقيق شود و آن اين‏اشكال است كه ظاهر قرآن كريم مخالف با اين اجماع و اتفاق‏است.زيرا در قرآن نام پدر ابراهيم-كه يكى از اجدادرسولخدا(ص)است-«آزر»ذكر شده و او به صريح آيات قرآنى‏مرد بت پرستى بوده كه ابراهيم پيوسته با او در اينباره محاجه ميكرد.

بحث در باره‏«آزر»و ارتباط او با ابراهيم خليل‏عليه السلام

اين اشكال را با توضيح بيشترى اينگونه طرح كرده‏اند كه‏در قرآن كريم در چند جا نام‏«آزر»بت پرست و طرفدار ت‏بعنوان‏پدر ابراهيم،و در برخى از جاها نام پدر ابراهيم بعنوان شخص‏بت پرست و مدافع بت پرستى كه ابراهيم را در مبارزه‏اش با اين‏مرام مورد تهديد و مؤاخذه قرار داده است آمده مانند اين آيات:

«و اذ قال ابراهيم لابيه آزر اتتخذ اصناما آلهة،اني اراك و قومك في‏ضلال مبين‏» (12)

«و اذكر في الكتاب ابراهيم انه كان صديقا نبيا،اذ قال لابيه‏يا ابت لم تعبد ما لا يسمع و لا يبصر و لا يغنى عنك شيئا» (13)

«و اتل عليهم نبا ابراهيم،اذ قال لابيه و قومه ما تعبدون،قالوا نعبداصناما فنظل لها عاكفين...» (14)

و آيات ديگرى نظير آيات فوق (15) كه پدر ابراهيم عليه السلام‏را-كه در يكجا يعنى در همان سوره انعام نامش را«آزر»ذكر كرده‏است-بعنوان مردى بت پرست،و طرفدار بت نام برده،و بلكه‏در سوره مريم بدنبال آيات فوق از زبان پدر ابراهيم نقل شده كه‏با او بمحاجه پرداخته و در پايان ابراهيم عليه السلام را سرزنش‏و تهديد كرده و ميگويد:

«...قال اراغب انت عن الهتى يا ابراهيم.لئن لم تنته‏لارجمنك و اهجرني مليا» (16) اكنون گفته ميشود با توجه به اينكه ابراهيم عليه السلام ازاجداد رسول خدا است و پدرش آزر بت پرست و حامى بت پرستى‏بوده چگونه پاسخ ميدهيد؟

جواب اين اشكال هم آنست كه در لغت عرب و بلكه‏زبانهاى ديگر كه يكى از آنها هم زبان فارسى خودمان است لفظ‏«اب‏»و«پدر»همانگونه كه به پدر صلبى گفته ميشود،به‏سر پرست و عمو و پدر مادر و معلم و شوهر مادر انسان و بهر كس كه‏نوعى حق تربيت و سرپرستى انسان را داشته باشد اطلاق‏مى‏شود،چنانچه از آنطرف لفظ‏«ابن‏»و«پسر»نيز هم بر پسرصلبى گفته مى‏شود،و هم بر پسر دختر و شاگرد و هر كس كه‏بنوعى تحت تكفل و تربيت انسان باشد.

در قرآن كريم در سوره بقره آنجا كه حضرت يعقوب در وقت‏مرگ به پسرانش وصيت ميكند آمده است كه به آنها گفت:

پس از من چه چيز را مى‏پرستيد؟

«قالوا نعبد الهك و اله آبائك ابراهيم و اسماعيل و اسحق...» (17)

گفتند:ما معبود تو و معبود پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق‏را مى‏پرستيم كه اطلاق پدر بر اسماعيل شده در صورتيكه اسماعيل عموى يعقوب بود و پدرش اسحاق بوده.

و از آنطرف نيز در سوره انعام عيسى عليه السلام را از ذريه‏و پسران ابراهيم عليه السلام شمرده در صورتيكه نسبت آنحضرت‏از طرف مادرش مريم به ابراهيم ميرسد،آنجا كه فرمايد:

«و من ذريته داود و سليمان...»تا آنجا كه فرمايد«...و زكرياو يحيى و عيسى و الياس‏» (18)

و بدانچه گفته شد بايد اينمطلب را نيز اضافه كرد كه بنابگفته اهل تاريخ ميان اهل انساب اختلافى نيست در اينكه نام‏پدر ابراهيم‏«تارخ‏»به خاء معجمة،و يا«تارح‏»به حاء مهملة‏بوده است (19) ،چنانچه از تورات نيز نقل شده كه نام پدر ابراهيم را«تارخ‏»ذكر كرده (20) و از اثبات الوصية مسعودى نقل شده كه‏گفته است:

آزر جد مادرى ابراهيم و منجم نمرود بود،و پدر ابراهيم‏نامش تارخ بود كه در هنگام كودكى ابراهيم،وى از دنيا رفت و ابراهيم تحت‏سرپرستى‏«آزر»جد مادرى خود قرار گرفت (21) .

و مرحوم استاد علامه طباطبائى در اين باره استدلال جالبى ازروى خود آيات كريمه قرآن آورده و از آنها استفاده كرده است‏كه طبق آيات قرآن كريم‏«آزر»پدر صلبى ابراهيم نبوده و پدرصلبى او شخص ديگرى بوده كه از او تعبير به‏«والد»شده است،و خلاصه گفتار ايشان در تفسير آيه 74 سوره انعام اينگونه است كه‏فرموده:

دقت و تدبر در آيات كريمه‏اى كه در باره حضرت ابراهيم‏عليه السلام و داستانهاى آنحضرت در قرآن آمده انسانرا به اينمطلب‏راهنمائى مى‏كند كه ابراهيم عليه السلام در آغاز با مردى روبروميشود كه قرآن ميگويد وى پدر ابراهيم و نامش آزر بوده و اصرارداشته كه او دست از بت پرستى بردارد و از مرام توحيد پيروى‏كند،و آن مرد نيز ابراهيم را تهديد كرده و طرد نموده و بدو دستورهجرت و دورى از وى را داده است. (22)

ابراهيم عليه السلام كه چنان مى‏بيند به او درود فرستاده‏و وعده آمرزشخواهى و استغفار از درگاه حق را بدو ميدهد،و بدنبال آن از آزر و قوم او اعتزال جسته و دورى مى‏گزيند،زيرا كه بدنبال همان آيات فوق(سوره مريم)است كه ميفرمايد:

...قال سلام عليك ساستغفر لك ربي انه كان بى حفيا،و اعتزلكم و ما تدعون من دون الله و ادعو ربي عسى ان لا اكون‏بدعاء ربي شقيا (23)

و آيه دوم بهترين شاهد و قرينه است‏بر اينكه اين وعده استغفاردر دنيا بوده نه وعده شفاعت در قيامت اگر چه بحال كفر از دنيابرودآنگاه خداى تعالى در سوره شعراء(آيه 89)حكايت ميكندكه ابراهيم عليه السلام به اين وعده خود عمل كرده و براى آزراستغفار كرده آنجا كه در مقام دعاى بدرگاه پروردگار متعال ازجمله گويد:

«...و اغفر لابي انه كان من الضالين...»

و پدرم را بيامرز كه او از گمراهان بود...

و از لفظ‏«كان‏»كه در اين آيه است معلوم مى‏شود كه اين‏دعا پس از مرگ پدرش و يا پس از دورى گزيدن و هجرت از وى‏انجام گرفته،و اين هم بخاطر وفاى به وعده‏اى بوده كه داده بود،چنانچه خداى تعالى نيز در سوره توبه از اين حقيقت پرده برداشته و چنين گويد:

ما كان للنبي و الذين آمنوا ان يستغفروا للمشركين و لو كانوا اولى‏قربى من بعد ما تبين لهم انهم اصحاب الجحيم،و ما كان‏استغفار ابراهيم لابيه الا عن موعدة وعدها اياه فلما تبين له‏انه عدو لله تبرا منه... (24)

كه خلاصه ترجمه آن است كه پيغمبر و مؤمنين نمى‏توانندبراى مشركان اگر چه نزديكانشان باشند استغفار كنند...

و استغفار ابراهيم نيز براى پدرش بخاطر وعده‏اى بود كه بدو داده‏بود،و چون براى او معلوم شد كه وى دشمن خدا است از اوبيزارى جست...

و سياق آيه گواهى دهد كه اين دعاء و بيزارى جستن همه دردنيا و عالم تكليف بوده نه در آينده و در قيامت...

و همه اين جريانات پيش از مهاجرت ابراهيم عليه السلام به‏سرزمين مقدس بوده،و سپس خداى تعالى عزم ابراهيم عليه السلام‏را بر مهاجرت به سرزمين مقدس(بيت المقدس)نقل فرموده كه‏گويد:

فارادوا به كيدا فجعلناهم الاسفلين،و قال اني ذاهب الى ربي سيهدين،رب هب لى من الصالحين (25)

كه داستان هجرت ابراهيم عليه السلام و بدنبال آن دعاى‏آنحضرت را براى روزى فرزندان صالح و شايسته نقل فرموده...

و سپس در جاى ديگر داستان ورود آنحضرت را به سرزمين‏مقدس و دارا شدن وى فرزندان صالحى را همچون اسحاق‏و يعقوب نقل فرموده و گويد:

...و ارادوا به كيدا فجعلناهم الاخسرين،و نجيناه و لوطا الى‏الارض التى باركنا فيها للعالمين،و وهبنا له اسحاق و يعقوب‏نافلة و كلا جعلنا صالحين (26) و در جاى ديگر گويد:

فلما اعتزلهم و ما يعبدون من دون الله وهبنا له اسحاق و يعقوب‏و كلا جعلنا نبيا (27)

و پس از همه اين ماجراها و دارا شدن فرزندان صالح‏و سكونت وى در سرزمين مقدس و تعمير خانه كعبه دعاى‏آنحضرت را در مكه و در پايان عمر اينگونه نقل مى‏كند:

و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا البلد آمنا... (28) تا آنجا كه گويد: الحمد لله الذى وهب لى على الكبر اسماعيل‏و اسحاق... -و در پايان همين آيات بالاخره فرمايد: ربنا اغفر لى‏و لوالدي و للمؤمنين يوم يقوم الحساب (29)

كه در اينجا مى‏بينيم بعد از آن بيزارى جستن و تبرى از پدرش‏«آزر»باز هم براى پدر و مادرش كه در اينجا تعبير به‏«والدى‏»شده است‏براى روز جزا طلب آمرزش و استغفار مى‏كند،و ازرويهمرفته همه آياتى كه ذكر شد«والد»در اين آيه با قرائنى‏كه در كار است پدر صلبى و واقعى ابراهيم عليه السلام بوده و اوشخص ديگرى غير از«آزر»بوده،و لطف مطلب در همان تعبير به‏«والد»است كه معمولا به پدر صلبى اطلاق ميشود،بر خلاف‏«اب‏»كه همانگونه كه گفته شد بر پدر و سرپرست و عموو پدر مادر و شوهر مادر نيز اطلاق ميگردد...

و اين بود خلاصه‏اى از گفتار مرحوم استاد علامه طباطبائى دركتاب شريف الميزان (30) كه چون براى بحث ما جالب بوددر اينجا آورديم،و خلاصه اين بود كه در اطلاق و استعمال لفظ‏«اب‏»و«والد»فرق است،استعمال و اطلاق لفظ‏«اب‏» و مشتقات آن دائره وسيعى دارد كه بر پدر و ديگران همانگونه كه‏گفته شد اطلاق مى‏گردد،ولى لفظ‏«والد»و مشتقات آن مانند«ولد»و«والده‏»و«مولود»اينگونه نيست،و«والد»معمولابر پدر صلبى اطلاق ميگردد،چنانچه‏«ولد»بر فرزند صلبى، و«والده‏»بر مادر حقيقى اطلاق ميگردد.

به عقيده بسيارى از دانشمندان شيعه و اهل سنت عبد المطلب درمكه معظمه منادى توحيد و يكتا پرستى و مخالف با هر نوع شرك و بت پرستى بوده است،اگر چه برخى معتقدند كه از اظهارعقيده خويش تقيه مى‏كرد و روى مصالحى در اجتماعات ومراسم بت پرستان شركت مى‏نمود.چنانچه شيخ صدوق(ره)

گويد:

«و كان عبد المطلب و ابو طالب من اعرف العلماء و اعلمهم‏بشان النبي-صلى الله عليه و آله-و كانا يكتمان ذلك عن‏الجهال و اهل الكفر و الضلال‏» (31)

عبد المطلب و ابو طالب از جمله دانشمندانى بودند كه بيش ازديگران دانائى و معرفت در حق رسول خدا(ص)داشتند و چنان‏بودند كه معرفت‏خود را نسبت‏به آنحضرت از نادانان و كافران وگمراهان كتمان مى‏كردند.

و از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گويد:ازامير المؤمنين(ع)شنيدم كه مى‏فرمود:بخدا سوگند نه پدرم و نه‏جدم عبد المطلب و نه هاشم و نه عبد مناف هيچكدام هرگز بتى‏را پرستش نكردند،بدانحضرت عرض شد:پس آنها چه چيزى راپرستش مى‏كردند؟فرمود:

«كانوا يصلون على البيت على دين ابراهيم عليه السلام‏متمسكين به‏».

آنها بر طبق آئين ابراهيم(ع)بسوى خانه كعبه نماز گذارده و بردين او تمسك مى‏جستند (32) و يعقوبى در تاريخ خود درباره عبد المطلب گويد:

-و رفض عبادة الاصنام،و وحد الله عز و جل و وفى بالنذرو سن سننا نزل القرآن باكثرها...

او كسى بود كه پرستش بتها را ترك كرد و خداى عز و جل را به يكتائى‏شناخت،و وفاى بنذر كرد و سنتهائى را مقرر داشت كه بيشتر آنها را قرآن‏امضاء كرد...

و سپس سنتهاى او را ذكر كرده آنگاه گويد:

-فكانت قريش تقول عبد المطلب ابراهيم الثاني‏يعنى چنان شد كه قرشيان عبد المطلب را ابراهيم دوم مى‏گفتند.

و در پايان،داستان خشك سالى مكه و قحطى زدگى قريش وبدنبال آن دعاى عبد المطلب و آمدن باران به دعاى او را به تفصيل ذكر كرده و اشعار برخى از قرشيان را در اين باره بيان‏داشته كه گويد:

بشيبة الحمد اسقى الله بلدتنا و قد فقدنا الكرى و اجلوز المطر منا من الله بالميمون طائرة و خير من بشرت يوما به مضر مبارك الامر يستسقى الغمام به ما في الانام له عدل و لا خطر

و ثقة الاسلام كلينى(ره)در اصول كافى بسند خود از زراره ازامام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود:

«يحشر عبد المطلب يوم القيامة امة واحدة عليه سيماءالانبياء و هيبة الملوك‏» (33)

-عبد المطلب در روز قيامت‏بصورت يك امت تنها (34) محشور مى‏شود درحالى كه سيماى پيمبران و هيبت پادشاهان را دارد.

و در حديث ديگرى كه از مقرن و محمد بن سنان و مفضل بن‏عمر از امام صادق(ع)روايت كرده با مختصر اختلافى اينگونه‏است:

«يبعث عبد المطلب امة وحدة عليه بهاء الملوك و سيماءالانبياء...» (35)

-عبد المطلب بصورت يك امت مبعوث شود،و درخشندگى پادشاهان وسيماى پيمبران را داراست...

و از فخر رازى در كتاب‏«اسرار التنزيل‏»و شهرستانى در كتاب‏«الملل و النحل‏»نيز دليلهائى درباره ايمان و اسلام عبد المطلب‏سخنانى نقل شده و تا جائى كه شهرستانى گويد:عبد المطلب‏به بركت نور نبوت سخنان حكمت آميز و بزرگى اظهار كرد كه‏حكايت از ايمان او به روز جزا و اسلام او مى‏كند مانند اينكه دروصاياى خود مى‏گفت:هرگز از دنيا ستمكارى بيرون نخواهدرفت جز آنكه كيفر ستم و ظلم خود را خواهد ديد،تا آنكه‏هنگامى مرد ستمكارى از دنيا رفت‏بى آنكه كيفر ببيند،و چون‏به عبد المطلب جريان را گفتند او در پاسخ گفت:

«و الله ان وراء هذه الدار دار يجزى فيها المحسن باحسانه‏و يعاقب فيها المسى‏ء باساءته‏»-بخدا سوگند از پس اين خانه خانه ديگرى است كه نيكوكار پاداش‏نيكو كارى خود را دريافت كند و بد كار در برابر عمل بد خود كيفر بيند.

و به بركت همان نور مقدس بود كه به ابرهه گفت:

«ان لهذا البيت ربا يحفظه‏».

براستى كه اين خانه را پروردگارى است كه او را نگهبانى خواهدكرد... (36)

و شيخ صدوق(ره)در كتاب خصال بسند خود از امير المؤمنين(ع)

روايت كرده كه در وصيت رسول خدا(ص)به آنحضرت آمده كه‏بدو فرمود:

اى على براستى كه عبد المطلب پنج‏سنت را در جاهليت‏مقرر داشت كه خداى تعالى آنها را در اسلام امضاء فرمود.

آنگاه آن سنتهاى پنجگانه را به تفصيل ذكر فرموده كه بطورخلاصه اينگونه است:

1-حرمت زن پدر بر پسران 2-خمس گنجها و غنائم‏3-سقايت‏حاجيان 4-ديه قتل به صد شتر 5-عدد طواف به هفت‏شوط.

و سپس فرمود:

«يا على ان عبد المطلب كان لا يستقسم بالازلام.و لا يعبد الاصنام و لا ياكل ما ذبح على النصب،و يقول:انا على دين ابراهيم‏» (37)

اى على،براستى كه شيوه عبد المطلب چنان بود كه(مانند مردم زمان‏جاهليت)بوسيله ازلام(تيرهاى مخصوص آن زمان) قرعه نمى‏زد و قسمت‏نمى‏كرد،و بتها را پرستش نمى‏كرد،و از آنچه براى بتان مى‏كشتند(طبق‏رسوم مردم جاهليت) نمى‏خورد،و مى‏گفت:من بر دين و آئين ابراهيم هستم.

پى‏نوشتها:

1-بحار الانوار ج 15 ص 117.

2-مجمع البيان ج 4 ص 322.

3-مفاتيح الغيب ج 4 ص 103.

4-به كتاب مسالك الحنفاء ص 17 سيوطى به بعد مراجعه شود.

5-به تفسير فخر رازى مراجعه شود.

6-سوره شعراء 217-219.

7-بحار الانوار ج 15 ص 118(متن)و 119(پاورقى)

8-چنانچه در روايتى نيز كه از دلائل النبوة بيهقى نقل شده(پاورقى ج 15 بحار الانوار ص (119)اينگونه است كه فرمود: «ما افترق الناس فرقتين الا جعلنى الله في خيرهما،فاخرجت من بين ابوى فلم يصبنى‏شي‏ء من عهد الجاهلية،و خرجت من نكاح و لم اخرج من سفاح من لدن آدم حتى انتهيت‏الى ابي و امي...»

كه تصريح به اين مطلب شده است و با تامل و دقت منظور روشن است.

9-بر طبق گفته اهل تاريخ نام ابو لهب عبد العزى بوده،و نام ابو طالب هم مطابق روايتى‏عبد مناف بوده كه عبد المطلب در هنگام مرگ خود سفارش رسول خدا-و يتيم عبد الله-را بدوكرده و ميگويد:

اوصيك يا عبد مناف بعدى بموحد بعد ابيه فرد

10-معناى‏«شيبة الحمد»را ما در زندگانى رسولخدا ص 13-در پاورقى-نقل كرده‏ايم.

11-زندگانى رسول خدا صفحة 14.

12-سوره انعام آيه 74 يعنى و هنگامى كه ابراهيم به پدرش آزر گفت:آيا بتان را براى خود خدا و معبود گرفته‏اى،براستى كه من تو و قوم تو را در گمراهى آشكارى مى‏بينيم.

13-سوره مريم آيه 41-42،يعنى ابراهيم را در كتاب ياد كن كه بسيار راستگو و پيغمبر بود،آنگاه كه بپدرش گفت چرا مى‏پرستى چيزى را كه نمى‏شنود و نمى‏بيند و بى‏نياز نمى‏كندتو را چيزى.

14-سوره شعراء آيه 69-71 يعنى بخوان برايشان خبر ابراهيم را هنگامى كه بپدرش و قوم اوگفت چه مى‏پرستيد؟گفتند: بتها را مى‏پرستيم و در برابر آنها پيوسته پرستش كرده و هستيم.

15-مانند آيه 52 سوره انبياء،و صافات آيه 85 و زخرف آيه 26.

16-سوره مريم آيه 46 يعنى گفت:اى ابراهيم آيا از معبودان من روگردانى؟اگر دست‏برندارى تو را سنگسار كرده و سالهاى بسيار از من دورى كن.

17-سوره بقره آيه 133

18-سوره انعام آيه 83-84.يعنى و از فرزندان ابراهيم است داود و سليمان...و زكرياو يحيى و عيسى و الياس.

19-بحار الانوار ج 12 ص 48.

20-الميزان ج 7 ص 168.

21-پاورقى بحار الانوار ج 12 ص 49.

22-آيات سوره مريم(45-49)

23- سوره مريم آيه 2448-سوره توبه آيه 114.

25-سوره صافات آيه 100

26-سوره انبياء آيه 72.

27-سوره مريم آيه 49.

28-سوره بقره آيه 126.

29-سوره ابراهيم آيات 31-41.

30-الميزان ج 7 ص 168-171.

31-اكمال الدين ج 1 ص 171.

32-اكمال الدين ج 1 ص 174.

33-اصول كافى ج 1 ص 446.

34-معناى‏«امه واحدة‏»يا«وحدة‏»چنانچه مفسران در تفسير آيه‏«ان ابراهيم كان امة قانتالله‏»(سوره نحل آيه 120)گفته‏اند اين است كه او به تنهائى بجاى يك امت محشورمى‏شود چون در دنيا نيز در برابر مرام كفر و شرك تنها بود و شخص ديگرى با او هم عقيده وهم آهنگ نبود.

35-اصول كافى ج 1 ص 447.

36-بحار الانوار ج 15 ص 118-122 و الملل و النحل ج 3 ص 282.

37- خصال ج 1 ص 150

درسهايى از تاريخ تحليلى اسلام جلد اول صفحه 60

رسولى محلاتى

زندگینامه پیامبر اکرم قسمت چهارم

اجداد,پدر و مادر

اسلام> تاريخ اسلام> دوره رسالت> از ولادت تا بعثت> ولادت> اجداد، پدر و مادر


داستان نذر عبدالمطلب

از جمله مطالبى كه در مورد اجداد رسول خدا(ص)بايد دراينجا مورد بحث قرار گيرد،داستان نذر عبد المطلب و ذبح عبد الله‏و حديث‏«انا ابن الذبيحين‏»است كه از نظر ثبوت و اثبات و نيزكيفيت ماجرا مورد بحث قرار گرفته،و ما در اينجا نيز بطوراجمال مى‏گوئيم.

اصل حديث‏«انا ابن الذبيحين‏»كه از رسول خدا(ص)نقل‏شده در كتابهاى محدثين شيعه و اهل سنت آمده است. مانندكتاب عيون الاخبار و خصال صدوق‏«ره‏»و تفسير على بن‏ابراهيم و تفسير مفاتيح الغيب فخر رازى (1) و منظور از ذبيح اول،عموما گفته‏اند حضرت اسماعيل عليه السلام بوده،و منظور از«ذبيح‏»دوم نيز را گفته‏اند«عبد الله‏»پدر رسول خدا«ص‏»بوده‏است.

و داستان ذبح عبد الله را نيز بسيارى از اهل حديث و تاريخ وسيره نويسان با مختصر اختلافى در كتابهاى خود آورده‏اند (2) وداستان-كه خود در كتاب زندگانى پيغمبر اسلام برشته تحريردر آورده‏ايم-از اينجا شروع مى‏شود كه سالها قبل از رياست‏اجداد رسول خدا در مكه دو قبيله بنام جرهم و خزاعه در آنجاحكومت داشتند كه نخست جرهميان بودند و سپس قبيله خزاعه‏آنها را بيرون كرده و خود در مكه بحكومت رسيدند.

و آخرين كسى كه از طايفه جرهم در مكه حكومت داشت ودر جنگ با خزاعه شكست‏خورد شخصى بود بنام عمرو بن‏حارث كه چون ديد نمى‏تواند در برابر خزاعه مقاومت كند وبزودى شكست‏خواهند خورد بمنظور حفظ اموال كعبه از دستبردديگران بدرون خانه كعبه رفت و جواهرات و هداياى نفيسى راكه براى كعبه آورده بودند و از آنجمله دو آهوى طلائى و مقدارى‏شمشير و زره و غيره بود همه را بيرون آورد و بدرون چاه زمزم‏ريخت و چاه را با خاك پر كرده و مسدود نمود و برخى‏گفته‏اند:حجر الاسود را نيز از جاى خود بركند و با همان هدايادر چاه زمزم دفن كرد،و سپس بسوى يمن گريخت و بقيه عمر خود را با تاسف بسيار در يمن سپرى كرد.اين جريان گذشت ودر زمان حكومت‏خزاعه و پس از آن نيز در حكومت اجدادرسولخدا«ص‏»كسى از جاى زمزم و محل دفن هدايا اطلاعى‏نداشت و با اينكه افراد زيادى از بزرگان قريش و ديگران درصدد پيدا كردن جاى آن و محل دفن هدايا بر آمدند اما بدان‏دست نيافتند و بناچار چاههاى زيادى در شهر مكه و خارج آن‏براى سقايت‏حاجيان و مردم ديگر حفر كردند و مورد استفاده‏آنان بود.

عبد المطلب نيز پيوسته در فكر بود تا بوسيله‏اى بلكه بتواندجاى چاه را پيدا كند و آنرا حفر نموده اين افتخار را نصيب خودگرداند،تا اينكه روزى در كنار خانه كعبه خوابيده بود كه درخواب دستور حفر چاه زمزم را بدو دادند،و اين خواب همچنان‏دو بار و سه بار تكرار شد تا از مكان چاه نيز مطلع گرديد و تصميم‏به حفر آن گرفت.

روزى كه مى‏خواست اقدام به اين كار كند تنها پسر خود راكه در آنوقت داشت و نامش‏«حارث‏»بود همراه خود برداشته وكلنگى بدست گرفت و بكنار خانه آمده شروع بكندن چاه كرد.

قريش كه از جريان مطلع شدند پيش او آمده و بدو گفتند:

اين چاهى است كه نخست مخصوص به اسماعيل بوده و ما همگى نسب بدو مى‏رسانيم و فرزندان اوئيم،از اينرو ما را نيز دراين كار شريك گردان،عبد المطلب پيشنهاد آنانرا نپذيرفته وگفت:اين ماموريتى است كه تنها بمن داده شده و من كسى رادر آن شريك نمى‏كنم،قريش به اين سخن قانع نشده و درگفتار خود پافشارى كردند تا بر طبق روايتى طرفين، حكميت‏زن كاهنه‏اى را كه از قبيله بنى سعد بود و در كوههاى شام مسكن‏داشت،پذيرفتند و قرار شد بنزد او بروند و هر چه او حكم كردگردن نهند،و بهمين منظور روز ديگر بسوى شام حركت كردند ودر راه به بيابانى برخوردند كه آب نبود و آبى هم كه همراه‏داشتند تمام شد و نزديك بود بهلاكت‏برسند كه خداوند از زيرپاى عبد المطلب يا زير پاى شتر او چشمه آبى ظاهر كرد و همگى‏از آن آب خوردند و همين سبب شد كه همراهان قرشى او مقام‏عبد المطلب را گرامى داشته و در موضوع حفر زمزم از مخالفت‏باوى دست‏بردارند و از رفتن بنزد زن كاهنه نيز منصرف گشته،بمكه باز گردند.

و در روايت ديگرى است كه عبد المطلب چون مخالفت قريش‏را ديد بفرزندش حارث گفت:اينان را از من دور كن و خود بكارحفر چاه ادامه داد،قريش كه تصميم عبد المطلب را در كار خودقطعى ديدند دست از مخالفت‏با او برداشته و عبد المطلب زمزم را حفر كرد تا وقتى كه بسنگ روى چاه رسيد تكبير گفت،وهمچنان پائين رفت تا وقتى آن دو آهوى طلائى و شمشير و زره وساير هدايا را از ميان چاه بيرون آورد و همه را براى ساختن‏درهاى كعبه و تزئينات آن صرف كرد،و از آن پس مردم مكه وحاجيان نيز از آب سرشار زمزم بهره‏مند گشتند.

گويند:عبد المطلب در جريان حفر چاه زمزم وقتى مخالفت‏قريش و اعتراضهاى ايشان را نسبت‏بخود ديد و مشاهده كرد كه‏براى دفاع خود تنها يك پسر بيش ندارد با خود نذر كرد كه اگرخداوند ده پسر بدو عنايت كرد يكى از آنها را در راه خدا-و دركنار خانه كعبه-قربانى كند،و خداى تعالى اين حاجت او رابرآورد و با گذشت چند سال ده پسر پيدا كرد كه يكى از آنهاهمان حارث بن عبد المطلب بود و نام نه پسر ديگر بدين شرح بود:

حمزه،عبد الله،عباس،ابو طالب-كه بگفته ابن هشام نامش‏عبد مناف بود-زبير،حجل-كه او را غيداق نيز مى‏گفتندمقوم، ضرار،ابو لهب.

داستان ذبح عبد الله

با تولد يافتن حمزه و عباس عدد پسران عبد المطلب به ده تن‏رسيد،و در اينوقت عبد المطلب به ياد نذرى كه كرده بود افتاد،و از اينرو آنها را جمع كرده و داستان نذر خود را به اطلاع ايشان‏رسانيد.

فرزندان اظهار كردند:ما در اختيار تو و تحت فرمان توهستيم.عبد المطلب كه آمادگى آنها را براى انجام نذر خودمشاهده كرد آنانرا بكنار خانه كعبه آورد،و براى انتخاب يكى‏از ايشان قرعه زد،و قرعه بنام عبد الله در آمد،كه گويند:

عبد الله از همه نزد او محبوبتر بود.

در اين هنگام عبد المطلب دست عبد الله را گرفته و با دست‏ديگر كاردى بران برداشت و عبد الله را بجايگاه قربانى آورد تا درراه خدا قربانى نموده بنذر خود عمل كند.

مردم مكه و قريش و فرزندان ديگر عبد المطلب پيش آمده وخواستند بوسيله‏اى جلوى عبد المطلب را از اينكار بگيرند ولى‏مشاهده كردند كه وى تصميم انجام آنرا دارد،و از ميان برادران‏عبد الله،ابو طالب بخاطر علاقه زيادى كه به برادر داشت‏بيش ازديگران متاثر و نگران حال عبد الله بود تا جائى كه نزديك آمد ودست پدر را گرفت و گفت:

پدر جان!مرا بجاى عبد الله بكش و او را رها كن!

در اينهنگام دائيهاى عبد الله و ساير خويشان مادرى او نيزپيش آمده و مانع قتل عبد الله شدند،جمعى از بزرگان قريش نيز كه چنان ديدند نزد عبد المطلب آمده و بدو گفتند:

تو اكنون بزرگ قريش و مهتر مردم مكه هستى و اگر دست‏بچنين كارى بزنى ديگران نيز از تو پيروى خواهند كرد و اين‏بصورت سنتى در ميان مردم در خواهد آمد.

پاسخ عبد المطلب نيز در برابر همگان اين بود كه نذرى كرده‏ام‏و بايد به نذر خود عمل نمايم.

تا بالاخره پس از گفتگوى زياد قرار بر اين شد (3) كه شتران‏چندى از شتران بسيارى كه عبد المطلب داشت‏بياورند و براى‏تعيين قربانى ميان عبد الله و آنها قرعه بزنند و اگر قرعه بنام‏شتران در آمد آنها را بجاى عبد الله قربانى كنند و اگر باز بنام‏عبد الله در آمد به عدد شتران بيافزايند و قرعه را تجديد كنند وهمچنان به عدد آنها بيفزايند تا وقتى كه بنام شتران در آيد،عبد المطلب قبول كرد و دستور داد ده شتر آوردند و قرعه زدند بازديدند بنام عبد الله درآمد ده شتر ديگر افزودند و قرعه زدند بازديدند قرعه بنام عبد الله در آمد ده شتر ديگر افزودند و قرعه زدند باز هم بنام عبد الله در آمد و همچنان هر بار ده شتر اضافه كردند وقرعه زدند و همچنان عبد الله در مى‏آمد تا وقتى كه عدد شتران به‏صد شتر رسيد قرعه بنام شتران در آمد كه در آنهنگام بانگ تكبيرو صداى هلهله زنان و مردان مكه بشادى بلند شد و همگى‏خوشحال شدند،اما عبد المطلب قبول نكرده گفت:من دو بارديگر قرعه مى‏زنم و چون دو بار ديگر نيز قرعه زدند بنام شتران در آمدو عبد المطلب يقين كرد كه خداوند به اين فديه راضى شده وعبد الله را رها كرد و سپس دستور داد شتران را قربانى كرده‏گوشت آنها را ميان مردم مكه تقسيم كنند.

و شيخ صدوق‏«ره‏»گذشته از اينكه اين داستان را در كتاب‏عيون و خصال به تفصيل از امام صادق عليه السلام روايت كرده، در كتاب من لا يحضره الفقيه نيز از امام باقر عليه السلام اجمال‏آنرا در باب احكام قرعه روايت كرده است (4) .

ولى در پاورقى همان كتاب من لا يحضره الفقيه فاضل‏ارجمند و صديق گرانقدر آقاى غفارى حديث مزبور را سخت‏مخدوش دانسته و از نظر سند،ضعيف و بى اعتبار خوانده،و اين‏داستان را ساخته و پرداخته دست داستان سرايان و محدثان عامه ذكر كرده كه در مقابل عقيده شيعيان كه معتقد به ايمان اجدادبزرگوار رسول خدا«ص‏»بوده‏اند،خواسته‏اند با جعل اين حديث‏جناب عبد المطلب را در زمره مشركانى قلمداد كنند كه براى‏خدايان خود فرزندانشان را قربانى مى‏كرده و يا نذر مى‏نموده‏اندو خداوند تعالى اين عمل آنها را در قرآن كريم يك عمل زشت‏و شيطانى معرفى كرده و مى‏فرمايد:

و كذلك زين لكثير من المشركين قتل اولادهم شركاؤهم‏ليردوهم و ليلبسوا عليهم دينهم... (5)

و ملخص آنكه اين عمل عبد المطلب،با آن شخصيت‏روحانى و مقام و عظمتى كه از وى نقل شده و رسول خدا بدوافتخار مى‏كند سازگار نيست زيرا در روايات آمده كه وى‏سنتهائى را بنا نهاد كه اسلام نيز آنها را تاييد نمود،مانند:

حرمت‏خمر،و زنا،و قطع دست دزد،و جلوگيرى از كشتن‏دختران و نكاح محارم و طواف خانه كعبه عريان،و وجوب وفاءبنذر و امثال آن...

ولى در مقابل ايشان برخى ديگر از دانشمندان معاصر،همين‏سنتها را كه ايشان دليل بر ضعف داستان گرفته با توجه به آغاز حال عبد المطلب،دليل بر سير تكاملى ايمان عبد المطلب دانسته‏و نشانه قوت آن گرفته و در تصحيح همين روايت‏«انا ابن‏الذبيحين‏»و داستان ذبح عبد الله اينگونه قلمفرسائى كرده‏اند:

...ما ملاحظه مى‏كنيم كه عبد المطلب در آغاز زندگى در حدى‏بوده كه حتى فرزندان خود را به نامهائى چون عبد مناف وعبد العزى (6) نامگذارى كرده،ولى تدريجا بحدى از تسليم و ايمان‏بخداى تعالى مى‏رسد كه ايمان وى ابرهه-صاحب فيل-را مرعوب‏خود مى‏سازد،و بدانجا مى‏رسد كه سنتهائى را مانند قطع دست‏دزد،و حرمت‏خمر و زنا و حرمت طواف عريان،و وجوب وفاءبنذر...بنا مى‏نهد،و مردم را به مكارم اخلاق ترغيب نموده و ازاشتغال به امور پست دنيائى باز مى‏دارد،.. .

و بالاخره بمقامى مى‏رسد كه مستجاب الدعوه شده و بتها را يكسره‏رها مى‏كند...

و بخصوص پس از ولادت نوه عزيز و مورد علاقه‏اش حضرت‏محمد«ص‏»،بدان حد از ايمان مى‏رسد كه بسيارى از نشانه‏هاى‏نبوت آنحضرت را به چشم ديده و بسيارى از كرامات و نشانه‏هاى‏قطعى نبوت آنحضرت را مشاهده مى‏كند...

و بنابر اين چه مانعى دارد كه گفته شود:اعتقاد اوليه وى آن بودكه چنين تصرفى در باره فرزند خود و چنين نذرى را مى‏تواندبكند...

و اين مطلب را هم به گفته بالا اضافه كنيد كه در شرايع گذشته‏حرمت و جايز نبودن چنين نذرى ثابت نشده بود،چنانچه در قرآن‏كريم آمده كه مادر عمران در مورد فرزندى كه در شكم دارد نذرمى‏كند كه او را به خدمت‏خانه خدا بسپارد تا خدمتكارى خانه‏خدا را انجام دهد،يا آنكه خداى تعالى پيامبر خود ابراهيم‏عليه السلام را به ذبح فرزندش اسماعيل دستور داده و امرمى‏فرمايد...! (7)

و دوست ديگرمان دانشمند گرانمايه جناب آقاى سبحانى نيزدر كتاب فروغ ابديت‏بدون دغدغه و خدشه و بصورت يك‏داستان مسلم و قطعى،داستان مزبور را نقل كرده،و در پاورقى‏آنرا نشانه عظمت و قاطعيت جناب عبد المطلب دانسته و گويد:

اين داستان فقط از اين جهت قابل تقدير است كه بزرگى روح ورسوخ عزم و اراده عبد المطلب را مجسم مى‏سازد،و درست‏مى‏رساند كه تا چه اندازه اين مرد پاى بند به عقايد و پيمان خودبوده است...! (8)

و ما در امثال اينگونه روايات كه نظيرش را در آينده نيزخواهيم خواند-مانند داستان شق صدر-مى‏گوئيم:اگر روايت صحيحى در اينباره بدست ما برسد،و اصل داستان و يا اجمال‏آن در حديث معتبرى نقل شده باشد ما آنرا مى‏پذيريم،و استبعادو بعيد دانستن داستان با ذكر شواهد و دليلهائى نظير آنچه شنيديدنمى‏تواند جلوى اعتقاد و پذيرفتن حديث و روايت معتبر را بگيرد،و خلاصه استبعاد نمى‏تواند بجنگ حديث معتبر برود،زيرا اگربناى قلمفرسائى و ذكر شاهد و دليل باشد طرفين مى‏توانند براى‏مدعاى خود قلمفرسائى كرده و دليل بياورند،و بلكه همانگونه‏كه خوانديد،همان دليلهائى را كه يك طرف دليل بر ضعف وبطلان داستان دانسته،طرف ديگر همان‏ها را شاهد و دليل برصحت و تقويت داستان مى‏داند،و از اينرو بايد بسراغ سند اين‏روايت‏برويم و براى ما بى‏اعتبارى اين روايات و احاديث درحدى كه برادر ارجمندمان آقاى غفارى گفته‏اند هنوز ثابت نشده‏است.

و بلكه مى‏توانيم بگوئيم اگر ما اين داستان را از بعد ديگرى‏بنگريم،همانگونه كه ذكر شد مى‏توانيم دليل بر كمال ايمان‏عبد المطلب بگيريم نه دليل بر ضعف ايمان او بخداى تعالى و ياخداى نكرده نشانه بى‏ايمانى او،زيرا عبد المطلب اينكار را براى‏تقرب هر چه بيشتر بخداى تعالى انجام داد نه براى هدفهاى ديگركه برخى عمدا يا اشتباها فهميده‏اند چنانچه در گفته‏هاى برادر محترم ما بود،و از اينرو مى‏بينيم محدث خبير و متتبع بزرگوارشيعه مرحوم ابن شهر آشوب داستان را با همين بعد مورد بحث قرارداده و از روى همين ديد مى‏نگرد،و بدون ذكر سند و بعنوان يك‏داستان مسلم در كتاب نفيس خود«مناقب آل ابيطالب‏»اينگونه‏عنوان مى‏كند:

و تصور لعبد المطلب ان ذبح الولد افضل قربة لما علم من حال‏اسماعيل عليه السلام فنذر انه متى رزق عشرة اولاد ذكور ان ينحراحدهم للكعبة شكرا لربه،فلما وجدهم عشرة قال لهم،يا بني ماتقولون في نذري؟فقالوا:الامر اليك،و نحن بين يديك فقال:

لينطلق كل واحد منكم الى قدحه و ليكتب عليه اسمه ففعلوا و اتوه‏بالقداح فاخذها و قال:

عاهدته و الان او في عهده اذ كان مولاي و كنت عبده نذرت نذرا لا احب رده و لا احب ان اعيش بعده

فقدمهم ثم تعلق باستار الكعبة و نادى:«اللهم رب البلد الحرام،و الركن و المقام،و رب المشاعر العظام،و الملائكة الكرام، اللهم‏انت‏خلقت الخلق لطاعتك،و امرتهم بعبادتك،لا حاجة منك في‏كلام له‏»ثم امر بضرب القداح و قال:«اللهم اليك اسلمتهم و لك اعطيتهم،فخذ من احببت منهم فاني راض بما حكمت،و هب لي‏اصغرهم سنا فانه اضعفهم ركنا»ثم انشا يقول:

يا رب لا تخرج عليه قدحي و اجعل له واقية من ذبحي

فخرج السهم على عبد الله فاخذ الشفرة و اتى عبد الله حتى اضجعه‏في الكعبة،و قال:

هذا بني قد اريد نحره و الله لا يقدر شي‏ء قدره فان يؤخره يقبل عذره

و هم بذبحه فامسك ابو طالب يده و قال:

كلا و رب البيت ذي الانصاب ما ذبح عبد الله بالتلعاب

ثم قال:«اللهم اجعلني فديته،وهب لي ذبحته‏»،ثم قال:

خذها اليك هدية يا خالقي روحي و انت مليك هذا الخافق

و عاونه اخواله من بني مخزوم و قال بعضهم:

يا عجبا من فعل عبد المطلب و ذبحه ابنا كتمثال الذهب

فاشاروا عليه بكاهنة بني سعد فخرج في ثمان ماة رجل و هو يقول:

تعاورني امر فضقت‏به ذرعا و لم استطع مما تجللني دفعا نذرت و نذر المرء دين ملازم و ما للفتى مما قضى ربه منعا و عاهدته عشرا اذا ما تكملوا اقرب منهم واحدا ما له رجعا فاكملهم عشرا فلما هممت ان افي‏ء بذاك النذر ثار له جمعا يصدونني عن امر ربي و انني سارضيه مشكورا ليلبسني نفعا

فلما دخلوا عليها قال:

يا رب اني فاعل لما ترد ان شئت الهمت الصواب و الرشد

فقالت:كم دية الرجل عندكم؟قالوا:عشرة من الابل،قالت:واضربوا على الغلام و على الابل القداح،فان خرج القداح على‏الابل فانحروها،و ان خرج عليه فزيدوا في الابل عشرة عشرة حتى يرضى ربكم،و كانوا يضربون القداح على عبد الله و على عشرة‏فيخرج السهم على عبد الله الى ان جعلها ماة،و ضرب فخرج‏القداح على الابل فكبر عبد المطلب و كبرت قريش، و وقع‏عبد المطلب مغشيا عليه،و تواثبت‏بنو مخزوم فحملوه على اكتفاهم،فلما افاق من غشيته قالوا:قد قبل الله منك فداء ولدك،فبينا هم‏كذلك فاذا بهاتف يهتف في داخل البيت و هو يقول:قبل الفداء.ونفذ القضاء،و آن ظهور محمد المصطفى، فقال عبد المطلب:

القداح تخطى‏ء و تصيب حتى اضرب ثلاثا،فلما ضربها خرج على‏الابل فارتجز يقول:

دعوت ربي مخلصا و جهرا يا رب لا تنحر بني نحرا

فنحرها كلها فجرت السنة في الدية بماة من الابل (9) كه چون تقريبا ترجمه آن بجز اشعار جالب آن قبلا در نقل‏داستان گذشته،از ترجمه آن خوددارى مى‏كنيم.اما روايت رابتمامى براى دوستان متتبعى كه بخصوص با تاريخ و ادبيات‏عرب آشنا هستند نقل كرديم تا معلوم شود كه هدف عبد المطلب‏از آغاز تا بانجام و در همه فصلها و فرصت‏ها يك هدف الهى بوده و بمنظور تقرب بخداى تعالى اينكار انجام گرفته،و همه جاسخن از خدا و ايثار و فداكارى در راه او و دعا و نيايش بدرگاه اوبوده،و مى‏توان اين داستان را به گونه‏اى كه ابن شهر آشوب‏«ره‏»نقل كرده نمونه‏اى از عالى‏ترين تجليات روحى و ايثار و گذشت‏و فداكارى عبد المطلب دانست،و بهترين پاسخ براى امثال‏فخر رازى بشمار آورد،و اين شبهه را نيز با اين روايت‏بگونه‏اى كه نقل شد برطرف كرد،اگر چه نقل مزبور در برخى ازجاها خالى از نقل اجتهادى نيست ولى از مثل ابن شهر آشوب‏كه خود خريت اين فن و امين در نقل مى‏باشد،پذيرفته است.

آمنه در جد چهارم (كلاب بن مره) با عبدالله همسر خود شريك بود برادران و كسان او در شهر مدينه مى‏زيستند ولى پدر آمنه با خانواده‏اش مدتى بود كه در مكه اقامت داشتند.

پى‏نوشتها:

1-عيون الاخبار ص 1170 و خصال صدوق ص 56 و 58.تفسير قمى ص 559 و مفاتيح الغيب ج 7 ص 155.

2-مصادر گذشته و سيره ابن هشام ج 1 ص.151-155.

3-و در پاره‏اى از تواريخ است كه قرار شد بنزد زن‏«كاهنه‏»قبيله بنى سعد كه نامش‏«سجام‏»و يا«قطبه‏»بود و در خيبر سكونت داشت‏بروند و هر چه او گفت‏بهمان گفته اوعمل كنند،و پس از آنكه بنزد وى آمدند او اين راه را بآنها نشان داد،و در روايت صدوق‏است كه اين پيشنهاد را عاتكه دختر عبد المطلب كرد و عبد المطلب نيز آنرا پسنديد.

4-من لا يحضره الفقيه چاپ مكتبه صدوق ج 3 ص 89.

5-سوره انعام آيه 137.

6-در بحث قبلى گفتيم كه عبد مناف نام ابو طالب و عبد العزى نام ابو لهب بوده.

7-الصحيح من السيرة ج 1 ص 70-69.

8-فروغ ابديت ج 1 ص 94.

9-مناقب آل ابيطالب ج/1 ص 15 و 16

درسهايى از تاريخ تحليلى اسلام جلد اول صفحه 78

رسولى محلاتى

زندگینامه پیامبر اکرم قسمت سوم

تاريخ اسلام> دوره رسالت> از ولادت تا بعثت> ولادت> زمان و مكان ولادت

زمان سال ولادت و دوران حمل

كتاب: فروغ ابديت، ج 1، ص 151

نويسنده: جعفر سبحانى

شايد يكى از پراختلاف‏ترين مسايل تاريخ زندگانى پيغمبر اسلام اختلاف موجود در تاريخ ولادت آن بزرگوار باشد كه اگر كسى بخواهد همه اقوال را در اين باره جمع‏آورى كند به بيش از بيست قول مى‏رسد.

عموم سيره نويسان اتفاق دارند كه،تولد پيامبر گرامى در عام الفيل،در سال 570 ميلادى بوده است.زيرا آن حضرت به طور قطع،در سال 632 ميلادى درگذشته است،و سن مبارك او 62 تا 63 بوده است.بنابراين،ولادت او در حدود 570 ميلادى خواهد بود.

اكثر محدثان و مورخان بر اين قول اتفاق دارند كه تولد پيامبر،در ماه‏«ربيع الاول‏»بوده،ولى در روز تولد او اختلاف دارند.معروف ميان محدثان شيعه اينست كه آن حضرت،در هفدهم ماه ربيع الاول،روز جمعه،پس از طلوع فجر چشم به دنيا گشود،و مشهور ميان اهل تسنن اينست كه ولادت آن حضرت،در روز دوشنبه دوازدهم همان ماه اتفاق افتاده است. (1)

از اين دو قول كدام صحيح است؟

بسيارى جاى تاسف است كه روز ميلاد و وفات رهبر عاليقدر اسلام،بلكه مواليد و وفيات بيشتر پيشوايان مذهبى ما،به طور تحقيق معين نيست.اين ابهام سبب شده كه بسيارى از روزهاى جشن و سوگوارى ما از نظر تاريخ قطعى نباشد،در صورتى كه دانشمندان اسلام،نوعا وقايع و حوادثى را كه در طى قرون اسلامى رخ داده است،با نظم مخصوصى ضبط كرده‏اند،ولى معلوم نيست چه عواملى‏در كار بوده كه ميلاد و وفات بسيارى از آنها به طور دقيق ضبط نگرديده است.

فراموش نمى‏كنم هنگامى كه دست تقدير،نگارنده را به سوى يكى از شهرهاى مرزى‏«كردستان‏»ايران كشانيده بود،يكى از دانشمندان آن محل اين موضوع را با من در ميان گذارد و بيش از حد اظهار تاسف نمود و از سهل انگارى نويسندگان اسلامى بسيار تعجب مى‏كرد،و مى‏افزود:چطور آنان در يك چنين موضوع اختلاف نظر دارند. نگارنده به او گفت:اين موضوع تا حدودى قابل حل است.اگر شما بخواهيد بيوگرافى و شرح حال يكى از دانشمندان اين شهر را بررسى كنيد و فرض كنيم كه اين دانشمند پس از خود اولاد و كسان زيادى از خود به يادگار گذارده باشد،آيا به خود اجازه مى‏دهيد كه با بودن فرزندان مطلع،و فاميل بزرگ آن شخص،كه از خصوصيات زندگانى او طبعا آگاهند،برويد شرح زندگانى او را از اجانب و بيگانگان،يا از دوستان و علاقمندان آن شخص درخواست كنيد؟بطور مسلم وجدان شما چنين كار را اجازه نمى‏دهد.

رسول گرامى از ميان مردم رفت،و فاميل و فرزندانى از خود به يادگار گذارد، بستگان و كسان آن حضرت مى‏گويند:اگر رسول خدا پدر ارجمند ماست،و ما در خانه او بزرگ و در دامن مهر او پرورش يافته‏ايم،بزرگ خاندان ما،در فلان روز به دنيا آمده و در فلان ساعت معين،چشم از جهان بربسته است.آيا با اين وضع جا دارد كه قول فرزندان او را ناديده گرفته و نظر دور افتادگان و همسايگان را بر قول آنان ترجيح دهيم؟!

دانشمند مزبور،پس از شنيدن سخنان نگارنده سر به زير افكند،و سپس گفت:گفتار شما مضمون مثل معروف است كه:«اهل البيت ادرى بما في البيت‏»و من نيز تصور مى‏كنم كه قول اماميه،در خصوصيات زندگى آن حضرت كه ماخوذ از اولاد و فرزندان و نزديكان اوست،به حقيقت نزديكتر باشد.سپس دامنه سخن به جاهاى ديگر كشيده شد كه فعلا جاى بازگوئى آنها نيست.

دوران حمل

معروف اين است كه نور وجود آن حضرت،در ايام تشريق(يازدهم و دوازدهم و سيزدهم از ماه حج را ايام تشريق مى‏نامند)در رحم پاك‏«آمنه‏»قرار گرفت (2) .ولى اين مطلب با آنچه ميان عموم مورخان مشهور است كه ميلاد آن حضرت در ماه‏«ربيع الاول‏»بوده است،سازگار نيست.زيرا در اين صورت،بايد دوران حمل‏«آمنه‏»را،سه ماه و يا يكسال و سه ماه بدانيم،و اين خود از موازين عادى بيرون است و كسى هم آن را از خصائص پيامبر نشمرده است. (3)

محقق بزرگ،شهيد ثانى(911-966)اشكال مزبور را چنين حل كرده است كه:فرزندان اسماعيل به پيروى از نياكان خود،مراسم حج را در«ذى الحجه‏»انجام مى‏دادند، ولى بعدا به عللى به اين فكر افتادند كه مراسم حج را هر دو سال در يك ماه انجام دهند.يعنى دو سال در«ذى الحجه‏»،و دو سال در«محرم‏»،و بهمين ترتيب. بنابراين،با گذشتن بيست و چهار سال،دو مرتبه ايام حج‏به جاى خود باز مى‏گردد و رسم اعراب بر همين جارى بود،تا اين كه در سال دهم هجرت كه براى اولين بار،ايام حج‏با ذى الحجه تصادف كرده بود،پيامبر گرامى با القاء خطبه‏اى،از هر گونه تغيير اكيدا جلوگيرى فرمود،و ماه ذى الحجه را ماه حج معرفى نمود (4) و اين آيه در خصوص جلوگيرى از تاخير ماههاى حرام كه رسم عرب جاهلى بود نازل گرديده است:

انما النسي‏ء زيادة في الكفر يضل به الذين كفروا يحلونه عاما و يحرمونه عاما» (5) .

«تغيير دادن ماههاى حرام نشانه فزونى كفر است.كسانى كه كافرند بوسيله آن گمراه مى‏شوند يكسال آن را حلال مى‏شمارند و يكسال حرام‏».

روى اين جريان،ايام تشريق در هر دو سال در گردش بوده است.اگر روايات مى‏گويد كه:نور آن حضرت در ايام‏«تشريق‏»،در رحم مادر قرار گرفته و در هفدهم ربيع الاول از مادر متولد گرديده است،اين دو مطلب با هم منافات ندارند.زيرا در صورتى منافات پيدا مى‏كنند كه،منظور از ايام تشريق همان يازدهم و دوازدهم و سيزدهم‏«ذى الحجه‏»باشد.ولى همان طورى كه توضيح داده شد،ايام تشريق پيوسته در تغيير و تبديل بوده و ما با محاسبات به اين مطلب رسيديم كه در سال حمل و ولادت آن حضرت، ايام حج مصادف با ماه جمادى الاولى بوده است.و چون آن حضرت در ربيع الاول متولد گرديده،در اين صورت دوران حمل آمنه تقريبا ده ماه بوده است. (6)

اشكالات اين بيان

نتيجه‏اى را كه مرحوم شهيد ثانى از اين نظر گرفته است،صحيح نيست،و معنائى كه براى(نسي‏ء)بيان نموده،از ميان مفسران،فقط‏«مجاهد»آن را برگزيده و ديگران آن را طور ديگر تفسير كرده‏اند و تفسير مزبور چندان محكم نيست زيرا:

اولا-مكه،مركز همه گونه اجتماعات بود و يك عبادتگاه عمومى براى تمام اعراب به شمار مى‏رفت.ناگفته پيداست كه تغيير حج در هر دو سال،طبعا مردم را دچار اشتباه مى‏كند و عظمت آن اجتماع بزرگ و عبادت دسته جمعى را از بين مى‏برد. روى اين نظر بعيد است كه قريش و مكيان راضى بشوند كه آنچه مايه افتخار و عظمت آنهاست،در هر دو سال در دست تحول باشد و سرانجام مردم،وقت آن را گم كنند و آن اجتماع از بين برود.

ثانيا-اگر به دقت محاسبه شود، لازمه اين سخن اين است كه:در سال نهم هجرت، ايام حج مصادف با ذى القعده بوده باشد.در صورتى كه در همين سال،امير مؤمنان‏«ع‏»، از طرف پيامبر«ص‏»ماموريت‏يافت كه سوره‏«برائت‏»را در ايام حج‏براى مشركان بخواند.مفسران و محدثان متفقند كه آن حضرت،سوره مزبور را در دهم ذى الحجه خواند و چهار ماه مهلت داد و آغاز مهلت را دهم ذى الحجه مى‏دانند،نه ذى القعده.

ثالثا-معناى‏«نسي‏ء»اينست كه:چون اعراب مجراى صحيحى براى زندگانى نداشتند، غالبا از راه غارتگرى ارتزاق مى‏نمودند.از اين جهت،براى آنان بسيار سخت‏بود كه در سه ماه(ذى القعده و ذى الحجه و محرم)جنگ را تعطيل كنند.از اين جهت،گاهى از متصديان كعبه درخواست مى‏كردند،كه اجازه دهند در ماه محرم الحرام جنگ كنند و به جاى آن،در ماه صفر جنگ متاركه شود،و معناى‏«نسي‏ء»همين است و در غير محرم،ابدا(نسي‏ء) نبوده است و در خود آيه اشاره‏اى بر اين مطلب ديده مى‏شود.

«يحلونه عاما و يحرمونه عاما:

يكسال جنگ را حلال و يكسال حرام مى‏كردند».ما تصور مى‏كنيم راه حل مشكل اين است كه: اعراب،در دو موقع‏«حج‏»مى‏كردند.يكى ذى الحجه و ديگر ماه رجب،و تمام اعمال حج را در همين دو موقع انجام مى‏دادند.در اين صورت،ممكن است مقصود از اينكه:«آمنه‏»،در ماه حج‏يا در ايام تشريق،حامل نور رسولخدا شده،همان ماه رجب باشد،و اگر تولد آن حضرت را در هفدهم ماه ربيع الاول بدانيم،در اين صورت مدت حمل،هشت ماه و اندى خواهد بود.

پى‏نوشت‏ها:

1. «كافى‏»،ج 1/439.

2. فقط طريحى در«مجمع البحرين‏»،در ماده‏«شرق‏»،به صورت قولى كه گوينده آن معلوم نيست،آن را نقل كرده است.

3. رسول گرامى،اين حقيقت را با جمله زير بيان فرمود:و ان الزمان قد اشتداز كهيئته يوم خلق السماوات و الارض:زمان به نقطه‏اى كه از آنجا آغاز شده بود بازگشت،روزى كه خدا آسمانها و زمين را آفريد.

4. سوره توبه/37.

5. «بحار الانوار»،ج 15/252.

6. علامه مجلسى،در«بحار»،ج 100/253،اين محاسبه را انجام داده است.علاقمندان مى‏توانند به آن جا مراجعه بفرمايند،هر چند به اشكالى كه در بالا يادآور شديم،توجه نداده است

زندگینامه پیامبر اکرم قسمت دوم

سلام> تاريخ اسلام> دوره رسالت> از ولادت تا بعثت> ولادت> زمان و مكان ولادت


آيا پيامبر فرمود: من در زمان انوشيروان عادل متولد شدم؟

حديث:ولدت في زمن الملك العادل

اين حديث نيز در برخى از روايات بدون سند از رسول‏خدا«ص‏»نقل شده كه فرمود:«ولدت فى زمن الملك العادل‏انوشيروان‏» (1) من در زمان پادشاه دادگر يعنى انوشيروان متولدشدم...

ولى اين حديث گذشته از اينكه از نظر عبارت فصيح نيست وبسختى مى‏توان آن را به يك اديب عرب زبان نسبت داد تا چه‏رسد به پيامبر اسلام و فصيح‏ترين افراد عرب از چند جهت جاى‏خدشه و ترديد است:

1-از نظر سند كه بدون سند و بطور مرسل نقل شده...و ازكتاب‏«الموضوعات الكبير على قارى‏»-يكى از دانشمندان اهل‏سنت-نقل شده كه در باره اين حديث چنين گفته:

«...قال السخاوى لا اصل له،و قال الزركشى كذب باطل،و قال السيوطى قال البيهقى فى شعب الايمان:تكلم شيخناابو عبد الله الحافظ بطلان ما يرويه بعض الجهلاء عن‏نبينا«ص‏»ولدت فى زمن الملك العادل يعنى انوشيروان‏». (2)

يعنى سخاوى گفت:اين حديث اصلى ندارد،و زركشى‏گفته:دروغ باطلى است،و سيوطى از بيهقى در شعب الايمان‏نقل كرده كه استادش ابو عبد الله حافظ در باره بطلان آنچه برخى‏از نادانان از پيغمبر ما«ص‏»روايت كرده‏اند كه فرمود: «ولدت‏فى زمن الملك العادل يعنى انوشيروان‏»سخن گفته...

2-طبق اين حديث رسول خدا«ص‏»انوشيروان ساسانى رابه عدالت‏ستوده،و دادگر و عادل بودن او را گواهى داده،و بلكه‏به ولادت در زمان وى افتخار ورزيده،ولى با اطلاعى كه ما ازوضع دربار ساسانيان و انوشيروان داريم نسبت چنين گفتارى‏برسولخدا«ص‏»و تاييد عدالت او از زبان رسول خدا«ص‏»قابل‏قبول و توجيه نيست،و ما در اينجا گفتار يكى از نويسندگان‏معاصر را كه در باره زندگى چهارده معصوم عليهم السلام قلمفرسائى‏كرده و اكنون چشم از اين جهان بر بسته ذيلا براى شما نقل مى‏كنيم،تا به‏بينيم واقعا سلطان عادلى در گذشته وجود داشته؟و آيا انوشيروان‏عادل بوده يا نه؟ نويسنده مزبور چنين مى‏نويسد:

انوشيروان كسرى به عدالت مشهور است ولى اگر نگاهى‏بى طرفانه باوضاع اجتماعى ايران در زمان سلطنت وى‏بيفكنيم خواه و ناخواه ناچاريم اين عدالت را يك‏«غلطمشهور»بناميم.زيرا در زمان سلطنت انوشيروان عدالت اجتماعى بر مردم ايران حكومت نمى‏كرد.

در اجتماع از مساوات و برابرى خبرى نبود.ملت ايران در آن‏تاريخ با يك اجتماع چهار طبقه‏اى بسر مى‏برد كه محال بودبتواند از عدالت و انصاف حكومت‏بهره‏ور باشد.

درست مثل آن بود كه ملت ايران را در چهار اتاق مجزا ومستقل جا بدهند و هر يك از اين چهار اتاق را با ديوارى‏محكم‏تر از آهن و روى،از اتاق ديگر سوا و جدا بسازند.

گذشته از شاه و خاندان سلطنتى كه در راس كشور قرار داشتندنخستين صف،صف‏«ويسپهران‏»بود كه از صفوف ديگرملت‏به دربار نزديكتر و از قدرت دربار بهره‏ورتر بود.طبقه‏ويسپهران از اميرزادگان و«گاه‏پور»ها تشكيل مى‏يافت.

و بعد طبقه‏«اسواران‏»كه بايد از نجبا و اشراف ملت تشكيل‏بگيرد...امراى نظام و سوارگاران كشور از اين طبقه‏بر مى‏خواسته‏اند.

طبقه سوم طبقه دهگانان بود كه كار كتابت و دبيرى وبازرگانى و رسيدگى بامور كشاورزى و املاك را بعهده‏داشت.

طبقه چهارم كه از اكثريت مردم ايران تشكيل مى‏شدپيشه‏وران و روستاييان بودند،سنگينى اين سه طبقه زورمند واز خود راضى بر دوش طبقه چهارم يعنى پيشه‏وران و روستاييان‏فشار مى‏آورد.ماليات را اين طبقه ادا مى‏كرد.كشت و كاربعهده اين طبقه بود رنج‏ها و زحمت‏هاى زندگى را اين طبقه مى‏كشيد و آن سه طبقه ديگر كه از دهگانان و اسواران وو يسپهران تشكيل مى‏يافت‏به ترتيب از كيف‏ها و لذت‏هاى‏زندگى يعنى دسترنج طبقه چهارم استفاده مى‏كرد.

ميان اين چهار طبقه ديوارى از آهن و پولاد بر پا بود كه مقدورنبود بتوانند با هم بياميزند.اصلا زبان يكديگر رانمى‏فهميدند.

اگر از طبقه ويسپهران پسرى دل به يك دختر دهگانى يادخترى از دختر اسواران مى‏بست ازدواجشان صورت پذير نبود.

انگار اين چهار طبقه چهار ملت از چهار نژاد عليحده وجداگانه بودند كه در يك حكومت زندگى مى‏كردند.

تازه طبقه ممتازه ديگرى هم وجود داشت كه دوش به دوش‏حكومت‏بر مردم فرمان مى‏راند.اين طبقه خود را مطلقا فوق‏طبقات مى‏شمرد زيرا بر مسند روحانيت تكيه زده بود و اسمش‏«موبد»بود.فكر كنيد.آن كدام عدالت است كه مى‏تواند براين ملت چهار اشكوبه بيك سان حكومت كند.

اين طبقه بندى در نفس خود بزرگترين ظلم است.اين خودنخستين سد در برابر جريان عدالت است تا اين سد شكسته‏نشود و تا عموم طبقات بيك روش و يك ترتيب بشمار نيايند،تا ويسپهران و پيشه‏وران دست‏برادرى بهم نسپارند و پنجه‏دوستى همديگر را فشار ندهند محال است از عدالت اجتماعى‏و برابرى در حقوق عمومى بيك ميزان استفاده كنند.

در حكومت‏ساسانيان حيات اجتماعى بر دو پايه‏«مالكيت‏»و«فاميل‏»قرار داشت.ملاك امتياز در خانواده‏ها لباس شيك‏و قصر مجلل و زنهاى متعدد و خدمتگذاران كمر بسته بود.

«خسروانى كلاه و زرينه كفش علامت‏بزرگى بود»طبقات‏ممتاز يعنى مؤبدان و ويسپهران در زمان ساسانيان از پرداخت‏ماليات و خدمت در نظام مطلقا معاف بودند.

پيشه‏وران زحمت مى‏كشيدند،پيشه وران بجنگ مى‏رفتند،پيشه وران‏كشته مى‏شدند و در عين حال نه از اينهمه رنج وفداكارى تقدير مى‏شدند و نه در زندگى خود روى آسايش وآرامش مى‏ديدند.

تحصيل علم و معارف ويژه مؤبدان و نجبا بوده،بر طبقه‏چهارم حرام بود كه دانش بياموزد و خود را جهت مشاغل عاليه‏مملكت آماده بدارد.

حكيم ابو القاسم فردوسى در شاهنامه خود حكايتى دارد از«كفشگر»و«انوشيروان‏»روايت مى‏كند كه خيلى شنيدنى‏است و ما اكنون عين روايت را از شاهنامه در اينجا بعنوان‏شاهد صادق نقل مى‏كنيم:

بشاه جهان گفت‏بو ذرجمهر كه اى شاه با داد و با راى و مهر سوى گنج ايران دراز است راه تهيدست و بيكار مانده سپاه بدين شهرها گرد ما،در كس است كه صد يك ز مالش سپه را بس است ز بازارگانان و دهقان درم اگر وام خواهى نگردد دژم بدان كار شد شاه همداستان كه داناى ايران بزد داستان فرستاده‏اى جست‏بو ذرجمهر خردمند و شادان دل و خوبچهر بدو گفت از ايدر دو اسبه برو گزين كن يكى نام بردار گو ز بازارگانان و دهقان شهر كسى را كجا باشد از نام بهر ز بهر سپه اين درم وام خواه بزودى بفرمايد از گنج‏شاه

فرستاده بزرگمهر در ميان دهقانان و بازرگانان شهر مرد كفشگرى‏را پيدا كرد كه پول فراوان داشت.

يكى كفشگر بود موزه فروش بگفتار او پهن بگشاد گوش درم چند بايد؟بدو گفت مرد دلاور شمار درم ياد كرد چنين گفت كى پر خرد مايه‏دار چهل مر درم،هر مرى صد هزار بدو كفشگر گفت كاين من دهم سپاسى ز گنجور بر سر نهم بياورد قپان و سنگ و درم نبد هيچ دفتر بكار و قلم

كفشگر با خوشرويى و رغبت ثروت خود را در اختيار فرستاده‏بزرگمهر گذاشت.

بدو كفشگر گفت اى خوب چهر نرنجى بگويى به بو ذرجمهر كه اندر زمانه مرا كودكيست كه آزار او بر دلم خوار نيست بگويى مگر شهريار جهان مرا شاد گرداند اندر نهان كه او را سپارم به فرهنگيان كه دارد سرمايه و هنگ آن فرستاده گفت اين ندارم برنج كه كوتاه كردى مرا راه گنج

فرستاده به كفشگر وعده داد كه استدعاى او بوسيله بزرگمهر بعرض‏انوشيروان برسد.و بزرگمهر هم با آب و تاب بسيار تقاضاى كفشگررا كه اينهمه درهم و دينار بدولت تقديم داشته بود در پيشگاه شاه‏معروض داشت و حتى خودش هم خواهش كرد:

اگر شاه باشد بدين دستگير كه اين پاك فرزند گردد دبير ز يزدان بخواهد همى جان شاه كه جاويد باد و سزاوار گاه

اما انوشيروان بيرحمانه اين تقاضا را رد كرد و حتى پول كفشگر راهم برايش پس فرستاد و در پاسخ چنين گفت:

بدو شاه گفت اى خردمند مرد چرا ديو چشم ترا خيره كرد برو همچنان باز گردان شتر مبادا كزو سيم خواهيم و در چو بازارگان بچه،گردد دبير هنرمند و با دانش و يادگير چو فرزند ما بر نشيند به تخت دبيرى ببايدش پيروز بخت هنر بايد از مرد موزه فروش سپارد بدو چشم بينا و گوش بدست‏خردمند مرد نژاد نماند بجز حسرت و سرد باد شود پيش او خوار مردم شناس چو پاسخ دهد زو نيابد سپاس

و دست آخر گفت كه دولت ما نه از اين كفشگر وام مى‏خواهد و نه‏اجازه مى‏دهد كه پسرش به مدرسه برود و تحصيل كند زيرااين پسر پسر موزه فروش است‏يعنى در طبقه چهارم اجتماع قراردارد و«پيروز بخت‏»نيست در صورتيكه براى وليعهد مادبيرى‏«پيروز بخت‏»لازم است.

آرى بدين ترتيب پسر اين كفشگر و كفشگران ديگر و طبقاتى‏كه در صف نجبا و روحانيون قرار نداشتند حق تحصيل علم وكسب فرهنگ هم نداشتند.

البته انوشيروان به نسبت پادشاهان ديگر از دودمانهاى‏ساسانى و غير ساسانى كه مردم را با شكنجه و عذاب‏هاى‏گوناگون مى‏كشتند عادل است.

آنچه مسلم است اينست كه كسرى انوشيروان ديوان‏عدالتى بوجود آورده بود و تا حدودى كه مقتضيات اجتماعى‏اجازه مى‏داد به داد مردم مى‏رسيد ولى اينهم مسلم است كه‏در يك چنين اجتماع...در اجتماعى كه به پسر كفشگر حق‏تحصيل علم ندهند و ويرا از عادى‏ترين و طبيعى‏ترين حقوق اجتماعى و انسانى محروم سازند عدالت اجتماعى برقرارنيست.

گناه كفشگر به عقيده شاهنشاه ساسانى اين بود كه‏«پيروزبخت‏»نبود...

در اينجا بايد بعرض خسرو انوشيروان رسانيد كه آيا اين‏كفشگر زاده‏«نا پيروز بخت‏»ايرانى هم نبود؟

نگارنده گويد:تازه معلوم نيست چگونه اين داستان از لابلاى‏تاريخ ساسانيان و پادشاهان كه پر از مديحه سرائى و تمجيدهاى‏آنچنانى است نقل شده،و فردوسى كه معمولا افسانه‏پرداز آنان‏بوده و گاهى بگفته خودش كاهى را به كوهى جلوه مى‏داده‏چگونه اين داستان را با اين آب و تاب نقل كرده؟و گويا اين‏بيدادگرى را عين عدالت و داد مى‏دانسته،كه آنرا در كتاب خودبنظم درآورده و زحمت‏سرودن آنرا بخود داده است!!و شايد-چنانچه بعضى احتمال داده‏اند-هدف فردوسى نيز همين‏افشاءگرى بوده كه از اين دروغ مشهور پرده بردارد و عدالت‏دروغين انوشيروان را بر ملا سازد!

3-اختلاف در نقل حديث و بخصوص اختلاف در متن آن‏كه سبب ترديد در اصل حديث و تضعيف آن مى‏شود زيرا دربرخى از روايات همانگونه كه شنيديد«ولدت فى زمن الملك العادل انوشيروان‏»است،و در برخى ديگر بدون لفظ‏«انوشيروان‏»و در برخى با اضافه كلمه‏«يعنى‏»است،بگونه‏اى‏كه از نقل‏«على قارى‏»استنباط مى‏شد كه معلوم نيست كلمه‏«يعنى‏»از اضافات راوى است‏يا جزء متن روايت است،و دربرخى از نقلها متن اين روايت‏بگونه ديگرى نقل شده كه نه لفظ‏«عادل‏»در آن است و نه لفظ‏«انوشيروان‏»مانند روايت‏اعلام الورى طبرسى و كشف الغمه كه در آن اينگونه است:

«...ولدت فى زمان الملك العادل الصالح‏»كه همين عبارت در نقل مجلسى‏«ره‏»در بحار الانوار لفظ‏«العادل‏»هم ندارد و اينگونه نقل شده‏«ولدت فى زمان الملك‏الصالح‏»كه طبق اين نقل معلوم نيست اين پادشاه عادل صالح،يا اين پادشاه صالح و شايسته چه كسى بوده،چون بر فرض صحت‏حديث روى اين نقل معلوم نيست منظور رسولخدا«ص‏»انوشيروان باشد،و از اينرو مرحوم طبرسى و اربلى كه خود متوجه‏اين مطلب بوده‏اند قبل از نقل اين قسمت در مورد سال ولادت‏آنحضرت مى‏نويسند:

«...و ذلك لاربع و ثلاثين سنة و ثمانية اشهر مضت من ملك‏كسرى انوشيروان بن قباد...و هو الذى عنى رسول الله-صلى الله‏عليه و آله-على ما يزعمون:ولدت فى زمان الملك العادل الصالح‏».

پى‏نوشتها:

1-بحار الانوار ج 15 ص 250.مناقب ج 1 ص 172.

2-«الموضوعات الكبير»على قارى-ط كراچى-ص 136.

درسهايى از تاريخ تحليلى اسلامى جلد 1 صفحه 111

رسولى محلاتى

زندگینامه پیامبر اکرم قسمت اول

 

پيامبر اسلام

      -از ولادت تا بعثت

            - ولادت

                - زمان و مکان ولادت

                              

             اسلام> تاريخ اسلام> دوره رسالت> از ولادت تا بعثت> ولادت> زمان و مكان ولادت


عام الفيل سال تولد پيامبر(ص)

مشهور در ميان اهل تاريخ آن است كه ولادت رسول خدا درعام الفيل بوده،و عام الفيل همان سالى است كه اصحاب فيل‏بسركردگى ابرهه بمكه حمله بردند و بوسيله پرنده‏هاى ابابيل‏نابود شدند.

و اينكه آيا اين داستان در چه سالى از سالهاى ميلادى بوده‏اختلاف است كه سال 570 و 573 ذكر شده،ولى با توجه به‏اينكه مسيحيان قبل از اسلام تاريخ مدون و مضبوطى نداشته‏اندنمى‏توان در اينباره نظر صحيح و دقيقى ارائه كرد،و از اينرو ازتحقيق بيشتر در اينباره خوددارى مى‏كنيم،و به داستان اصحاب‏فيل كه از معجزات قرآن كريم بشمار مى‏رود مى‏پردازيم،و البته‏داستان اصحاب فيل با اجمال و تفصيل و با اختلاف زيادى‏نقل شده،و ما مجموعه‏اى از آنها را در زندگانى رسول‏خدا«ص‏»تدوين كرده و برشته تحرير در آورده‏ايم كه ذيلا براى‏شما نقل مى‏كنيم،و سپس پاره‏اى توضيحات را ذكر خواهيم كرد:

داستان اصحاب فيل

كشور يمن كه در جنوب غربى عربستان واقع است منطقه‏حاصلخيزى بود و قبائل مختلفى در آنجا حكومت كردند و از آنجمله قبيله بنى حمير بود كه سالها در آنجا حكومت داشتند.

ذونواس يكى از پادشاهان اين قبيله است كه سالها بر يمن‏سلطنت مى‏كرد،وى در يكى از سفرهاى خود به شهر«يثرب‏»تحت تاثير تبليغات يهوديانى كه بدانجا مهاجرت كرده بودند قرارگرفت،و از بت پرستى دست كشيده بدين يهود در آمد.طولى‏نكشيد كه اين دين تازه بشدت در دل ذونواس اثر گذارد و ازيهوديان متعصب گرديد و به نشر آن در سرتاسر جزيرة العرب وشهرهائيكه در تحت‏حكومتش بودند كمر بست،تا آنجا كه‏پيروان اديان ديگر را بسختى شكنجه مى‏كرد تا بدين يهود درآيند،و همين سبب شد تا در مدت كمى عربهاى زيادى بدين‏يهود درآيند.

مردم‏«نجران‏»يكى از شهرهاى شمالى و كوهستانى يمن‏چندى بود كه دين مسيح را پذيرفته و در اعماق جانشان اثر كرده‏بود و بسختى از آن دين دفاع مى‏كردند و بهمين جهت از پذيرفتن‏آئين يهود سر پيچى كرده و از اطاعت‏«ذونواس‏»سرباز زدند.

ذونواس بر آنها خشم كرد و تصميم گرفت آنها رابسخت‏ترين وضع شكنجه كند و بهمين جهت دستور داد خندقى‏حفر كردند و آتش زيادى در آن افروخته و مخالفين دين يهود رادر آن بيفكنند،و بدين ترتيب بيشتر مسيحيان نجران را در آن خندق سوزاند و گروهى را نيز طعمه شمشير كرده و يا دست و پاو گوش و بينى آنها را بريد،و جمع كشته‏شدگان آنروز رابيست هزار نفر نوشته‏اند و بعقيده گروه زيادى از مفسران قرآن‏كريم‏«داستان اصحاب اخدود»كه در قرآن كريم(در سوره‏بروج)ذكر شده است اشاره بهمين ماجرا است.

يكى از مسيحيان نجران كه از معركه جان بدر برده بود ازشهر گريخت،و با اينكه ماموران ذونواس او را تعقيب كردندتوانست از چنگ آنها فرار كرده و خود را بدربار امپراطور-درقسطنطنيه-برساند،و خبر اين كشتار فجيع را به امپراطور روم كه‏بكيش نصارى بود رسانيد و براى انتقام از ذونواس از وى كمك‏خواست.

 

امپراطور روم كه از شنيدن آن خبر متاثر گرديده بود در پاسخ‏وى اظهار داشت:كشور شما بمن دور است ولى من نامه‏اى به‏«نجاشى‏»پادشاه حبشه مى‏نويسم تا وى شما را يارى كند،وبدنبال آن نامه‏اى در آن باره به نجاشى نوشت.

نجاشى لشكرى انبوه مركب از هفتاد هزار نفر مرد جنگى به‏يمن فرستاد،و بقولى فرماندهى آن لشكر را به‏«ابرهه‏»فرزند«صباح‏»كه كنيه‏اش ابو يكسوم بود سپرد،و بنا به قول ديگرى‏شخصى را بنام‏«ارياط‏»بر آن لشكر امير ساخت و«ابرهه‏»راكه يكى از جنگجويان و سرلشكران بود همراه او كرد.

«ارياط‏»از حبشه تا كنار درياى احمر بيامد و در آنجابكشتيها سوار شده اين سوى دريا در ساحل كشور يمن پياده‏شدند، ذونواس كه از جريان مطلع شد لشكرى مركب از قبائل‏يمن با خود برداشته بجنگ حبشيان آمد و هنگامى كه جنگ‏شروع شد لشكريان ذونواس در برابر مردم حبشه تاب مقاومت‏نياورده و شكست‏خوردند و ذونواس كه تاب تحمل اين شكست‏را نداشت‏خود را بدريا زد و در امواج دريا غرق شد.

مردم حبشه وارد سرزمين يمن شده و سالها در آنجا حكومت‏كردند،و«ابرهه‏»پس از چندى‏«ارياط‏»را كشت و خود بجاى‏او نشست و مردم يمن را مطيع خويش ساخت و نجاشى را نيز كه‏از شوريدن او به‏«ارياط‏»خشمگين شده بود بهر ترتيبى بود ازخود راضى كرد.

در اين مدتى كه ابرهه در يمن بود متوجه شد كه اعراب آن‏نواحى چه بت پرستان و چه ديگران توجه خاصى بمكه و خانه‏كعبه دارند،و كعبه در نظر آنان احترام خاصى دارد و هر ساله‏جمع زيادى به زيارت آن خانه مى‏روند و قربانيها مى‏كنند،وكم‏كم بفكر افتاد كه اين نفوذ معنوى و اقتصادى مكه و ارتباطى‏كه زيارت كعبه بين قبائل مختلف عرب ايجاد كرده ممكن است روزى موجب گرفتارى تازه‏اى براى او و حبشيان ديگرى كه درجزيرة العرب و كشور يمن سكونت كرده بودند بشود،و آنها رابفكر بيرون راندن ايشان بياندازد،و براى رفع اين نگرانى تصميم‏گرفت معبدى با شكوه در يمن بنا كند و تا جائى كه ممكن است‏در زيبائى و تزئينات ظاهرى آن نيز بكوشد و سپس اعراب آن‏ناحيه را بهر وسيله‏اى كه هست‏بدان معبد متوجه ساخته و ازرفتن بزيارت كعبه باز دارد.

معبدى كه ابرهه بدين منظور در يمن بنا كرد«قليس‏»نام‏نهاد و در تجليل و احترام و شكوه و زينت آن حد اعلاى كوشش‏را كرد ولى كوچكترين نتيجه‏اى از زحمات چند ساله خودنگرفت و مشاهده كرد كه اعراب هم چنان با خلوص و شور وهيجان خاصى هر ساله براى زيارت خانه كعبه و انجام مراسم حج‏بمكه مى‏روند،و هيچگونه توجهى بمعبد با شكوه او ندارند.وبلكه روزى بوى اطلاع دادند كه يكى از اعراب‏«كنانة‏»بمعبد«قليس‏»رفته و شبانه محوطه معبد را ملوث و آلوده كرده و سپس‏بسوى شهر و ديار خود گريخته است.

اين جريانات،خشم ابرهه را بسختى تحريك كرد و با خودعهد نمود بسوى مكه برود و خانه كعبه را ويران كرده و به يمن‏باز گردد و سپس لشگر حبشه را با خود برداشته و با فيلهاى چندى و با فيل مخصوصى كه در جنگها همراه مى‏بردند بقصد ويران‏كردن كعبه و شهر مكه حركت كرد.

اعراب كه از ماجرا مطلع شدند در صدد دفع ابرهه و جنگ بااو بر آمدند و از جمله يكى از اشراف يمن بنام‏«ذونفر»قوم خود رابدفاع از خانه كعبه فرا خواند و ديگر قبايل عرب را نيز تحريك‏كرده حميت و غيرت آنها را در جنگ با دشمن خانه خدابرانگيخت و جمعى را با خود همراه كرده بجنگ ابرهه آمد ولى‏در برابر سپاه بيكران ابرهه نتوانست مقاومت كند و لشكريانش‏شكست‏خورده خود نيز به اسارت سپاهيان ابرهه در آمد و چون اورا پيش ابرهه آوردند دستور داد او را بقتل برسانند و«ذونفر»كه‏چنان ديد و گفت:مرا بقتل نرسان شايد زنده ماندن من براى توسودمند باشد.

پس از اسارت‏«ذونفر»و شكست او،مرد ديگرى از رؤساى‏قبائل عرب بنام‏«نفيل بن حبيب خثعمى‏»با گروه زيادى ازقبائل خثعم و ديگران بجنگ ابرهه آمد ولى او نيز بسرنوشت‏«ذونفر»دچار شد و بدست‏سپاهيان ابرهه اسير گرديد.

شكست پى در پى قبائل مزبور در برابر لشكريان ابرهه سبب‏شد كه قبائل ديگرى كه سر راه ابرهه بودند فكر جنگ با او را ازسر بيرون كنند و در برابر او تسليم و فرمانبردار شوند،و از آنجمله قبيله ثقيف بودند كه در طائف سكونت داشتند و چون ابرهه بدان‏سرزمين رسيد،زبان به تملق و چاپلوسى باز كرده و گفتند:مامطيع توايم و براى رسيدن بمكه و وصول بمقصدى كه در پيش‏دارى راهنما و دليلى نيز همراه تو خواهيم كرد و بدنبال اين‏گفتار مردى را بنام‏«ابورغال‏»همراه او كردند،و ابو رغال‏لشكريان ابرهه را تا«مغمس‏»كه جائى در چهار كيلومترى مكه‏است راهنمائى كرد و چون بدانجا رسيدند«ابو رغال‏»بيمار شد ومرگش فرا رسيد و او را در همانجا دفن كردند،و چنانچه‏ابن هشام مى‏نويسد:اكنون مردم كه بدانجا مى‏رسند بقبرابو رغال سنگ مى‏زنند.

همينكه ابرهه در سرزمين‏«مغمس‏»فرود آمد يكى ازسرداران خود را بنام‏«اسود بن مقصود»مامور كرد تا اموال ومواشى مردم آن ناحيه را غارت كرده و بنزد او ببرند.

«اسود»با سپاهى فراوان بآن نواحى رفت و هر جا مال و ياشترى ديدند همه را تصرف كرده بنزد ابرهه بردند.

در ميان اين اموال دويست‏شتر متعلق به عبد المطلب بود كه‏در اطراف مكه مشغول چريدن بودند و سپاهيان‏«اسود»آنها را به‏يغما گرفته و بنزد ابرهه بردند،و بزرگان قريش كه از ماجرا مطلع‏شدند نخست‏خواستند بجنگ ابرهه رفته و اموال خود را باز ستانند ولى هنگامى كه از كثرت سپاهيان با خبر شدند از اين فكرمنصرف گشته و به اين ستم و تعدى تن دادند.

در اين ميان ابرهه شخصى را بنام‏«حناطه‏»حميرى بمكه‏فرستاد و بدو گفت:بشهر مكه برو و از بزرگ ايشان جويا شو وچون او را شناختى باو بگو:من براى جنگ با شما نيامده‏ام ومنظور من تنها ويران كردن خانه كعبه است،و اگر شما مانع‏مقصد من نشويد مرا با جان شما كارى نيست و قصد ريختن‏خون شما را ندارم.

و چون حناطه خواست‏بدنبال اين ماموريت‏برود بدو گفت:

اگر ديدى بزرگ مردم مكه قصد جنگ ما را ندارد او را پيش من‏بياور.

حناطه بشهر مكه آمد و چون سراغ بزرگ مردم را گرفت او رابسوى عبد المطلب راهنمائى كردند،و او نزد عبد المطلب آمد وپيغام ابرهه را رسانيد،عبد المطلب در جواب گفت:بخدا سوگندما سر جنگ با ابرهه را نداريم و نيروى مقاومت در برابر او نيز درما نيست،و اينجا خانه خدا است پس اگر خداى تعالى اراده‏فرمايد از ويرانى آن جلوگيرى خواهد كرد،وگرنه بخدا قسم ماقادر بدفع ابرهه نيستيم.

«حناطه‏»گفت:اكنون كه سر جنگ با ابرهه را نداريد پس برخيز تا بنزد او برويم.عبد المطلب با برخى از فرزندان خودحركت كرده تا بلشگرگاه ابرهه رسيد،و پيش از اينكه او را پيش‏ابرهه ببرند«ذونفر»كه از جريان مطلع شده بود كسى را نزدابرهه فرستاد و از شخصيت‏بزرگ عبد المطلب او را آگاه ساخت‏و بدو گفته شد:كه اين مرد پيشواى قريش و بزرگ اين سرزمين‏است،و او كسى است كه مردم اين سامان و وحوش بيابان رااطعام مى‏كند.

عبد المطلب-كه صرفنظر از شخصيت اجتماعى-مردى خوش‏سيما و با وقار بود همينكه وارد خيمه ابرهه شد و چشم ابرهه بدوافتاد و آن وقار و هيبت را از او مشاهده كرد بسيار از او احترام‏كرد و او را در كنار خود نشانيد و شروع بسخن با او كرده پرسيد:

حاجتت چيست؟

عبد المطلب گفت:حاجت من آنست كه دستور دهى‏دويست‏شتر مرا كه بغارت برده‏اند بمن باز دهند!برهه گفت:

تماشاى سيماى نيكو و هيبت و وقار تو در نخستين ديدار مرامجذوب خود كرد ولى خواهش كوچك و مختصرى كه كردى‏از آن هيبت و وقار كاست!آيا در چنين موقعيت‏حساس وخطرناكى كه معبد تو و نياكانت در خطر ويرانى و انهدام است،و عزت و شرف خود و پدران و قوم و قبيله‏ات در معرض هتك و زوال قرار گرفته در باره چند شتر سخن مى‏گوئى؟!

عبد المطلب در پاسخ او گفت:«انا رب الابل و للبيت رب‏»!

من صاحب اين شترانم و كعبه نيز صاحبى دارد كه از آن‏نگاهدارى خواهد كرد!

ابرهه گفت:هيچ قدرتى امروز نمى‏تواند جلوى مرا از انهدام‏كعبه بگيرد!

عبد المطلب بدو گفت:اين تو و اين كعبه!

بدنبال اين گفتگو،ابرهه دستور داد شتران عبد المطلب را باوباز دهند و عبد المطلب نيز شتران خود را گرفته و بمكه آمد و چون‏وارد شهر شد بمردم شهر و قريش دستور داد از شهر خارج شوند وبكوهها و دره‏هاى اطراف مكه پناهنده شوند تا جان خود را ازخطر سپاهيان ابرهه محفوظ دارند.

آنگاه خود با چند تن از بزرگان قريش بكنار خانه كعبه آمد وحلقه در خانه را بگرفت و با اشگ ريزان و قلبى سوزان بتضرع وزارى پرداخت و از خداى تعالى نابودى ابرهه و لشگريانش رادرخواست كرد و از جمله سخنانى كه بصورت نظم گفته اين دوبيت است:

يا رب لا ارجو لهم سواكا يا رب فامنع منهم حماكا ان عدو البيت من عاداكا امنعهم ان يخربوا قراكا

-پروردگارا در برابر ايشان جز تو اميدى ندارم پروردگاراحمايت و لطف خويش را از ايشان بازدار كه دشمن خانه همان‏كسى است كه با تو دشمنى دارد و تو نيز آنانرا از ويرانى‏خانه‏ات بازدار.

آنگاه خود و همراهان نيز بدنبال مردم مكه بيكى از كوههاى‏اطراف رفتند و در انتظار ماندند تا ببينند سرانجام ابرهه و خانه كعبه چه‏خواهد شد.

از آنسو چون روز ديگر شد ابرهه به سپاه مجهز خويش فرمان‏داد تا بشهر حمله كنند و كعبه را ويران سازند.

نخستين نشانه شكست ايشان در همان ساعات اول ظاهر شدو چنانچه مورخين نوشته‏اند،فيل مخصوص را مشاهده كردند كه‏از حركت ايستاد و به پيش نمى‏رود و هر چه خواستند او را به‏پيش برانند نتوانستند،و در اين خلال مشاهده كردند كه‏دسته‏هاى بيشمارى از پرندگان كه شبيه پرستو و چلچله بودند ازجانب دريا پيش مى‏آيند.

پرندگان مزبور را خداى تعالى مامور كرده بود تا بوسيله‏سنگريزه‏هائى كه در منقار و چنگال داشتند-و هر كداميك ازآن سنگريزه‏ها باندازه نخود و يا كوچكتر از آن بود-ابرهه ولشگريانش را نابود كنند.

ماموران الهى بالاى سر سپاهيان ابرهه رسيدند و سنگريزه‏هارا رها كردند و بهر يك از آنان كه اصابت كرد هلاك شد وگوشت‏بدنش فرو ريخت،همهمه در لشگريان ابرهه افتاد و ازاطراف شروع بفرار كرده و رو به هزيمت نهادند،و در اين گير ودار بيشترشان بخاك هلاك افتاده و يا در گودالهاى سر راه،وزير دست و پاى سپاهيان خود نابود گشتند.

خود ابرهه نيز از اين عذاب وحشتناك و خشم الهى در امان‏نماند و يكى از سنگريزه‏ها بسرش اصابت كرد،و چون وضع راچنان ديد به افراد اندكى كه سالم مانده بودند دستور داد او رابسوى يمن باز گردانند،و پس از تلاش و رنج‏بسيارى كه بيمن‏رسيد گوشت تنش بريخت و از شدت ضعف و بيحالى در نهايت‏بدبختى جان سپرد.

عبد المطلب كه آن منظره عجيب را مى‏نگريست و دانست‏كه خداى تعالى بمنظور حفظ خانه كعبه،آن پرندگان را فرستاده‏و نابودى ابرهه و سپاهيانش فرا رسيده است فرياد برآورد و مژده‏نابودى دشمنان كعبه را بمردم داد و بآنها گفت:

بشهر و ديار خود باز گرديد و غنيمت و اموالى كه از اينان‏بجاى مانده برگيريد،و مردم با خوشحالى و شوق بشهرباز گشتند. و گويند:در آنروز غنائم بسيارى نصيب اهل مكه شد،وقبيله خثعم كه از قبائل ديگر در چپاول‏گرى حريص‏تر بودند بيش‏از ديگران غنيمت‏بردند،و زر و سيم و اسب و شتر فراوانى‏بچنگ آوردند.

و اين بود آنچه از رويهمرفته روايات و تفاسير اسلامى‏استفاده مى‏شود.

و اينك چند تذكر:

1-برخى خواسته‏اند داستان اصحاب فيل را بر آنچه دركتب تاريخى اروپائيان و ساسانيان و لشكركشى انوشيروان به‏يمن و نابود شدن لشكر ابرهه در سر زمين حجاز بوسيله آبله وامثال آن منطبق ساخته و با تصرفاتى كه در كلمات و تاويلاتى‏كه در عبارات كرده‏اند بنظر خود جمع بين قرآن كريم و تواريخ‏نموده‏اند كه نمونه‏هائى از آنرا در ذيل مى‏خوانيد:

فريد وجدى در دائرة المعارف خود در ماده‏«عرب‏»داستان‏اصحاب فيل و حمله آنها را بمكه ذكر كرده و سپس مى‏گويد:

«فاصابت جيش ابرهه مصيبة اضطرته للرجوع عن عزمه‏»پس لشكر ابرهة به مصيبتى دچار شد كه ناچار شد ازتصميمى كه در ويران كردن كعبه و مكه داشت‏باز گردد... و سپس سوره مباركه فيل را ذكر كرده و آنگاه گويد:

«مفسران در تفسير پرنده‏هاى ابابيل گفته‏اند:آنها پرندگانى‏بودند كه از دريا بيرون آمده و لشكر ابرهه را با سنگهائى كه‏در منقار داشتند بزدند و آنها نابود شدند...»

وى سپس گويد:

«ولى صحيح است كه كلام خدا را بر خلاف ظاهر آن حمل‏كرد بخاطر كثرت استعارات و مجازات در زبان عرب،و قرآن‏به زبان لغت ايشان نازل شده و صحيح است كه گفته شود آن‏اتفاق مهمى كه بى مقدمه براى لشكر ابرهه پيش آمد بصورت‏پرندگانى تصوير شد كه از آسمان آمده و آنها را بوسيله‏سنگهاى خود سنگ باران كرده‏اند». (1)

و در ماده‏«ابل‏»و ابابيل پس از تفسير لغوى و معناى لفظ‏ابابيل گويد:

«اما روايات در باره شكلهاى اين پرندگان بسيار است وهمين كثرت اقوال دليل آنست كه از رسول خدا«ص‏»دراينباره نص صحيح و صريحى يافت نمى‏شود...»

«و ابن زيد گفته:كه آنها پرندگانى بودند كه از دريا آمدند،و در رنگ آنها اختلاف كرده‏اند،برخى گفته‏اند سفيد بودند، و برخى گويند:سياه بوده،و قول ديگر آنكه سبز بودند ومنقارهائى همچون منقار پرندگان و دستهائى همچون دست‏سگان داشتند،و برخى گفته‏اند:سرهاشان همچون سران‏درندگان بوده...»

«و در باره‏«سجيل‏»گفته‏اند:گل متحجر بوده،و قول ديگرآنكه گل بوده،و قول سوم آنكه:سجيل،همان‏«سنگ وگل‏»است،و قول ديگر آنكه سنگى بوده كه چون به سوارمى‏خورد بدنش را سوراخ كرده و هلاكش مى‏كرد،و عكرمه‏گفته:پرندگان سنگهائى را كه همراه داشتند مى‏زدند و چون‏به يكى از آنها اصابت مى‏كرد بدنش آبله در مى‏آورد،و عمروبن حارث بن يعقوب از پدرش روايت كرده كه پرندگان مزبورسنگ‏ها را بدهان خود گرفته بودند،و چون مى‏انداختند پوست‏بدن در اثر اصابت آن تاول مى‏زد و آبله در مى‏آورد».

مؤلف دائرة المعارف پس از نقل اين سخنان گويد:

«و برخى از دانشمندان معاصر عقيده دارند كه اين پرندگان‏عبارت بودند از ميكروبهائى كه حامل طاعون بودند،و يا پشه‏مالاريا بودند،و يا ميكروب آبله بوده‏اند،و در آيه شريفه هم‏كلامى كه منافات با اين نظريه و معنى باشد وجود ندارد، وبدين ترتيب منقول با معقول با هم متحد و موافق خواهدشد...»

وى سپس گويد:«و ما هم اين نظريه را پسنديده و تاييد مى‏كنيم،بخصوص كه‏هيچ مانعى نه لغوى و نه علمى براى رد اين نظريه وجود نداردكه مانع تفسير پرنده به ميكروب گردد،و بسيار اتفاق افتاده‏كه طاعون در لشگرها سرايت كرده و آنها را به هزيمت ونابودى كشانده.»

و سپس داستان لشكر كشى ناپلئون را به عكا نقل كرده كه پس ازچند ماه محاصره لشكرش به طاعون مبتلا شده و بناچار جان خودو لشكريانش را برداشته و بمصر بازگشت... (2)

پيش از اين نيز گفتار مؤلف‏«اعلام قرآن‏»را براى شما نقل‏كرديم (3) كه اظهار عقيده كرده بود كه‏«ابابيل‏»جمع آبله است، و«طير»هم بمعناى سريع است،و اشكال آنرا هم ذكركرده‏ايم،و نويسنده‏«اعلام قرآن‏»يك اظهار نظر ديگرى هم‏كرده كه جالب‏تر از نظر قبلى است و احتمالا جنگ ابابيل ونابودى ابرهه را به خود يمن كشانده و اظهار عقيده كرده كه‏منظور از«حجارة من سجيل‏»سنگهائى باشد كه براى ويران‏كردن صنعا و شكست ابرهه در منجنيق گذارده بودند،و در اين باره چنين گويد:

«بعقيده بعضى سجيل لغتى از سجين است،و سجين كه درقرآن نيز نام آن ذكر شده دركه‏اى است از جهنم يا طبقه هفتم‏زمين است.اگر تصوير اخير را براى سجيل قبول كنيم و ازقسمت استعارات ادبى بهره‏ور شويم با عقيده‏اى كه سبت‏به‏ابابيل در فوق ذكر گرديد منافات و مباينتى بوجود نمى‏آيد.

لكن اگر سجيل را معرب سنگ و گل بدانيم بايد معتقد شويم‏كه آيه ناظر به لشكر كشى ايران به يمن در سال 570 و يا 576است و مغلوبيت ايشان بوسيله لشكر انوشيروان حمله وجسارت ايشان بكعبه بوده است،و خداوند بوسيله انوشيروان‏پيروان جسور ابرهه و فرزندان او را كيفر داده است.در صورتى‏كه سومين آيه از سوره فيل اشاره به لشكركشى ايرانيان باشددور نيست كه‏«طير»با«تيار»يا تياره كه بر لشكر ساسانيان‏اطلاق مى‏شده رابطه‏اى داشته باشد،و در اين صورت آيه‏چهارم‏«ترميهم بحجارة من سجيل‏»با نوع جنگ ايرانى‏آنزمان تناسب دارد،زيرا مسلما ايرانيان از قلل جبال يمن‏استفاده كرده و با منجنيق آنان را سنگ باران كرده‏اند و يا بامنجنيق و سنگ،حصارهاى ايشان را بتصرف‏در آورده‏اند... » (4)

و نظير اين گونه تاويلات عجيب و غريب را در برخى‏كتابهاى ديگر روز نيز مى‏توانيد مشاهده كنيد كه ما براى نمونه‏بهمين دو قسمت اكتفا مى‏كنيم و وقت‏خود و شما را بيش از اين‏نمى‏گيريم...

و ما قبل از هر گونه پاسخى به اين سخنان و تاويلات‏مى‏خواهيم از اين آقايان بپرسيم چه اصرارى داريد كه آيات‏كريمه قرآن را با تاريخى تطبيق دهيد و ميان آنها را جمع كنيدكه صحت و سقم آن معلوم نيست و دستهاى مرموز و غير مرموز وتاريخ نويسان جيره خوار و دربارى ساسانيان و ديگران هر يك‏بنفع خود و اربابانشان و براى كوبيدن حريفان،تاريخ را تحريف‏كرده‏اند تا جائيكه گفته‏اند:«تاريخ‏»«تاريك‏»است و واژه‏تاريخ از همان واژه تاريك گرفته شده...!

و براستى ما نفهميديم منظور از اين گفتار فريد وجدى كه‏مى‏گويد:

«...با اين ترتيب معقول و منقول با هم موافق خواهند شد»معقول كدام و منقول كدام است،آيا قرآن معقول است‏يا منقول، و ما نمى‏دانيم چرا يك معتقد به قرآن كريم و وحى الهى بايداينگونه قضاوت كند و چنين رايى را مورد تاييد قرار داده و به‏پسندد! و يا اين گفتار مؤلف اعلام قرآن خيلى عجيب است كه‏مى‏گويد:

«...اگر سجيل را معرب سنگ و گل بدانيم بايد معتقدشويم كه آيه ناظر به لشكر كشى ايران به يمن در سال 570 يا576 است...»

و اين چه ملازمه‏اى است كه ميان اين دو مطلب برقرار كرده‏و چه‏«بايد»ى است كه خود را ملزم به اعتقاد آن كرده،و چه‏اصرارى به اين انطباق‏ها داريد؟و اساسا ما در برابر قرآن و تاريخ‏چه وظيفه‏اى داريم؟آيا وظيفه داريم قرآن را با تاريخ منطبق سازيم‏يا تاريخ را با قرآن،آن هم تاريخ آن چنانى كه گفتيم؟

و بهتر است در اينجا براى دقت و داورى بهتر اصل اين سوره‏مباركه را با ترجمه‏اش براى شما نقل و آنگاه پاسخ جامعى به‏اينگونه تاويلات داده شودبسم الله الرحمن الرحيم‏«الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل،الم يجعل كيدهم‏فى تضليل و ارسل عليهم طيرا ابابيل،ترميهم بحجارة من‏سجيل،فجعلهم كعصف ماكول‏».

ترجمه:

آيا نديدى كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد؟مگر نيرنگشان را در تباهى نگردانيد و بر آنان پرنده‏اى گروه گروه‏نفرستاد و آنها را بسنگى از«سجيل‏»ميزد،و آنانرا مانند كاهى‏خورد شده گردانيد.

اكنون با توجه و دقت در آيات كريمه اين سوره،بخوبى‏روشن مى‏شود كه سياق اين آيات و لسان آن،صورت معجزه وخرق عادت دارد،و يك مطلب تاريخى را نمى‏خواهد بيان‏فرمايد،مانند ساير داستانهائى كه در قرآن كريم با جمله‏«الم‏تر...»آغاز شده مانند اين آيه:

«الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذرالموت...» (5)

كه مربوط است‏بداستان گروهى كه از ترس مردن ازشهرهاى خود بيرون رفتند و به امر خداى تعالى مردند و سپس‏زنده شدند...بشرحى كه در تفاسير و تواريخ آمده كه همه‏اش‏صورت معجزه دارد...

و چند آيه پس از آن نيز كه داستان طالوت و جالوت در آن‏ذكر شده و آن نيز بصورت اعجاز نقل شده كه فرمايد:

«الم تر الى الملا من بنى اسرائيل من بعد موسى...» (6)

و هم چنين چند آيه پس از آن كه در مورد نمرود و پس از آن‏داستان يكى ديگر از پيغمبران الهى كه معروف است‏«عزير»پيغمبر بوده و چنين مى‏فرمايد:

«الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه...» (7) و پس از آن بدون فاصله مى‏فرمايد:

«او كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها قال انى‏يحيى هذه الله...» (8) و بخصوص در آياتى كه به دنبال اين جمله‏«الم تر كيف‏»نيز آمده مانند:

«الم تر كيف فعل ربك بعاد...» (8) كه خداى تعالى مى‏خواهد قدرت كامله خود را در كيفيت‏نابودى ستمكاران و ياغيان و طغيان گران زمان‏هاى گذشته باتمام امكانات و نيروهائى را كه در اختيار داشتند گوشزد ديگرطاغيان تاريخ نموده تا عبرتى براى اينان باشد.

و هم چنين آيات ديگرى كه لفظ‏«كيف‏»در آنهااست،و منظور بيان كيفيت‏خلقت موجودات و يا كيفيت ذلت و خوارى ملتها و نابودى آنها بصورت.

اعجاز،و خارج از اين جريانات طبيعى‏مى‏باشد مانند اين آيات:

«و امطرنا عليهم مطرا فانظر كيف كان عاقبة المجرمين‏» (10) و اغرقنا الذين كذبوا بآياتنا فانظر كيف كان عاقبة‏المنذرين‏» (11) «فانظر كيف كان عاقبة مكرهم انا دمرناهم و قومهم‏اجمعين‏» (12) و بخصوص آيه اخير كه در باره كيفيت نابودى قوم ثمود نازل‏شده و از نظر مضمون با داستان اصحاب فيل شبيه است‏با اين‏تفاوت كه در آنجا لفظ‏«كيد»آمده و در اينجا لفظ‏«مكر»بارى اين آقايان گويا با اين تاويلات و توجيهات‏خواسته‏اند جنبه اعجاز را از اين معجزه بزرگ الهى بگيرند و آنراقابل خوراك براى اروپائيان و غربيان و ديگر كسانى كه‏عقيده‏اى به معجزه و كارهاى خارق عادت نداشته‏اند بنمايند، در صورتى كه تمام اهميت اين داستان بهمين اعجاز آن است،واين داستان بگفته اهل تفسير از معجزاتى بوده كه جنبه‏ارهاص (13) داشته،و بمنظور آماده ساختن زمينه براى ظهوررسولخدا صادر شده،و ملا جلال الدين رومى بصورت زيبائى آنرابنظم آورده و بيان داشته است كه گويد:

چشم بر اسباب از چه دوختيم گر ز خوش چشمان كرشم آموختيم هست‏بر اسباب اسبابى دگر در سبب منگر در آن افكن نظر انبياء در قطع اسباب آمدند معجزات خويش بر كيوان زدند بى سبب مر بحر را بشكافتند بى زراعت جاش گندم كاشتند ريگها هم آرد شد از سعيشان پشم بر ابريشم آمد كشكشان جمله قرآنست در قطع سبب عز درويش و هلاك بولهب مرغ با بيلى دو سه سنگ افكند لشكر زفت‏حبش را بشكند پيل را سوراخ سوراخ افكند سنگ مرغى كو ببالا پر زند دم گاو كشته بر مقتول زن تا شود زنده هماندم در كفن حلق ببريده جهد از جاى خويش خون خود جويد ز خون پالاى خويش هم چنين ز آغاز زقرآن تا تمام رفض اسباب است و علت و السلام

2-ما در آنچه گفتيم جمودى هم به لفظ نداريم و اگر بتوان معناى‏صحيحى كه با اعجاز اين آيات و معناى ظاهرى آن منافات نداشته باشد براى آنها پيدا كرد كه با ساير نقلها و تواريخ انطباق پيدا كند آنرامى‏پذيريم،و خيال نشود كه ما نظر خاصى روى نقلى يا تاريخى ازتواريخ اسلامى و يا غير اسلامى داريم كه نمى‏خواهيم آنها را بپذيريم‏بلكه ما تابع واقعياتى هستيم كه قابل پذيرش باشد،مثلا در پاره‏اى ازنقلها و تفاسير مانند تفسير فيض كاشانى‏«ره‏»آمده كه اين سنگها بهركس مى‏رسيد بدنش آبله مى‏آورد،و پيش از آن هرگز آبله در آنجا ديده‏نشد.

و فخر رازى از عكرمة از ابن عباس و سعيد بن جبير نقل كرده كه‏گفته‏اند:

«لما ارسل الله الحجارة على اصحاب الفيل لم يقع حجرعلى احد منهم الا نفط جلده و ثار به الجدرى‏» (14)

يعنى آن هنگامى كه خداوند سنگ را بر اصحاب فيل فرستاد هيچ‏يك از آن سنگها بر احدى از آنها نخورد جز آنكه وست‏بدنش زخم‏شده و آبله بر آورد.

و يا نقل ديگرى كه از ابن عباس شده كه گفته است چون آن‏سنگها به لشكريان ابرهه خورد...

«فما بقى احد منهم الا اخذته الحكة،فكان لا يحك‏انسان منهم جلده الا تساقط لحمه (15) هيچ يك از آن لشكريان نماند جز آنكه مبتلا به خارش بدن‏گرديد،و چون پوست‏بدن خود را مى‏خاريد گوشتش مى‏ريخت...

چنانكه پاره‏اى از اين تعبيرات در روايات ما نيز از ائمه اطهارعليهم السلام نقل شده مانند روايتى شده كه در روضه كافى و علل الشرايع‏از امام باقر عليه السلام روايت‏شده كه پس از ذكر وصف آن پرنده‏هاكه سرها و ناخنهائى همچون سرها و ناخنهاى درندگان داشتند و هركدام سه عدد از آن سنگها بهمراه داشتند يعنى دو عدد به پاها و يكى به‏منقار.

آنگاه فرمود:

«فجعلت ترميهم بها حتى جدرت اجسادهم فقتلهم بهاو ما كان قبل ذلك رؤى شيى‏ء من الجدرى،و لا رؤا ذلك من‏الطير قبل ذلك اليوم و لا بعده...» (16)

يعنى مرغهاى مزبور همان سنگها را به ايشان زدند تا اينكه‏بدنهاشان آبله در آورد و بدانها ايشانرا كشت،و پيش از اين واقعه چنين‏آبله‏اى ديده نشده بود،و نه آنگونه پرنده‏هائى ديده بودند نه پيش از آنروزو نه بعد از آنروز.

اكنون اگر بگوئيم منظور مورخين هم همين است كه اين سنگهاكه بوسيله آن پرندگان به بدن لشكريان ابرهه خورد موجب زخم شدن‏بدنشان و تاول زدن و زخم شدن و سپس مرگ آنها گرديد،و همانگونه‏كه قرآن كريم فرمود بدنشان همچون كاه جويده و خورد شده گرديد مااز پذيرش آن امتناعى نداريم،اما اگر بخواهيد«سنگ‏»را بر ذرات‏گرد و غبار و«طير»را بر ميكروبهاى حامل آن ذرات و ابابيل بر خودآبله‏ها و«عصف ماكول‏»را بر چرك و خون بدنهاى آنها،و يا امثال‏اينها حمل كنيد نمى‏توانيم بپذيريم،چون مخالف صريح آيات وكلمات قرآنى است.

اين داستان از ارهاصات بوده

3-همانگونه كه گفته شد داستان اصحاب فيل جنبه اعجازداشته،و اگر كسى سئوال كند مگر در معجزه شرط نيست كه‏بدست پيغمبر انجام شود؟در پاسخ مى‏گوئيم:برخى از معجزات بوده‏كه جنبه ارهاصى داشته و از ارهاصات بوده،و آنها به اتفاقات‏خارق العاده و معجزاتى اطلاق مى‏شود كه معمولا مقارن با ظهور و ياولادت پيغمبرى اتفاق مى‏افتد مانند اتفاقات شگفت انگيز وخارق العاده ديگرى كه در شب ولادت رسول خدا«ص‏»در جهان‏واقع شده و در روايات زيادى از روايات ما آمده مانند آنكه در آن شب درياچه ساوه خشك شد،و آتشكده فارس خاموش گشت و چهارده‏كنگره در ايوان كسرى فرو ريخت...و امثال آن كه شايد در بخثهاى‏آينده بدان اشاره شود،كه اينها زمينه‏ساز ظهور پيغمبرى بزرگ بوده‏است.

و ارهاص در لغت عرب بمعناى آماده باش و آژير خطر و آماده‏كردن مردم براى يك اتفاق مهم مى‏باشد كه معمولا مقارن با ولادت‏پيغمبران بزرگ ديگر نيز چنين اتفاقاتى بوقوع مى‏پيوسته،چنانچه درولادت موسى و عيسى و ابراهيم عليهم السلام نيز وجود داشته است.

پى‏نوشتها:

1-دائرة المعارف ج 6 ص 254-253.

2-دائرة المعارف ج 1 ص 34-33.

3-به قسمت(ب)از صفحه 9 تا 11 همين كتاب مراجعه نمائيد.

4-اعلام قرآن خزائلى ص 159-160.

5-سوره بقرة آيه 243.

6-آيه 246.

7-آيه 258.

8-آيه 259.

9-سوره فجر آيه 6.

10-سوره اعراف آيه 84.

11-سوره يونس آيه 73.

12-سوره نمل آيه 51.

13-معناى ارهاص را در صفحات آينده انشاء الله تعالى مى‏خوانيد.

14-تفسير مفاتيح الغيب ج 32 ص 100.

15-بحار الانوار ج 15 ص 138.

16-بحار الانوار ج 15 ص 142 و 159.

درسهايى از تاريخ تحليلى اسلام جلد 1 صفحه 120

رسولى محلاتى